در ميان مكاتب مختلف فكرى كه در مورد «خدا» وجود دارد، مىتوان از الحاد، لاادريگرى، شكاكيت، دئيسم يا (theism) مترادف است. اولى از معادل (deism) در اصل با «خداشناسى طبيعى» و توحيد، ياد كرد. واژه دئيسم theos اخذ شده است. devs و دومى از معادل لاتين آن يعنى يونانى كلمه خدا يعنى
اولين بار اين واژه در كتاب «ساختار مسيحيت» از نظريهپرداز كالوينيسى، پيرويرت مورد استفاده قرار گرفت، وى دئيست را اينگونه تعريف مىنمايد: «كسى كه به خداوند به عنوان خالق بهشت و زمين معتقد است. اما منكر عيسى مسيح و تعاليم او مىباشد و هيچگونه تلقى از دين وحيانى ندارد.»
در واقع، دئيسم، جريان مذهبى مىباشد كه تنها متكى به دليل عقلى است و ارتباطات مابعدالطبيعى را مطرود مىداند و معتقد است كه عقل انسان مىتواند بدون وحى و تعهد به مذهب، به وجود خداوند آگاهى و اذعان داشته باشد. جريان مزبور در قرن 17 و 18، به عنوان شكلى از حركتهاى ضد ارتودكسى دينى، مبتنى بر عقل شناخته مىشد.
از ديگر مكاتب در باب خدا در غرب، «توحيد» است، كه تنها يك خداى متعال را قبول دارد كه اطاعتى مطلق از انسان مىطلبد. اين مفهوم در عهد عتيق اينگونه مطرح شده است:
«اى اسرائيل بشنو! يهوه، خداى ما يهوه واحد است. پس يهوه، خداى خود را به تمامى جهان و تمامى قوت خود محبت نما.»
همان گونه كه اين عبارات تاريخ ساز نشان مىدهد درك و شناخت عبرانيان از خدا كه در مسيحيت نيز ادامه يافت، اساسا توحيدى است.
آشنايى مختصر با سه دوره «قرون وسطى»، «عصر رنسانس» و عصر عقل» براى بررسى و تحليل روند پيدايش و رشد خداشناسى طبيعى لازم به نظر مىرسد.
اروپاى قرون وسطا، يادآور انديشه اسكولاستيك» يا «مدرسيگرى» مىباشد. مدرسيگرى متكى بر دو اصل است. يكى متون مسيحيت و ديگرى انديشه يونان باستان كه با عبور از تمدن اسلامى به غناى كامل رسيده بود. آنان در عرصه معرفتبه خدا، هم «الهيات طبيعى» (عقلى) و هم الهيات وحيانى ( نقلى) را مطرح مىكردند. چنين تمايزى توسط فلسفه توماس آكويناس رونق بيشترى يافت. به اعتقاد وى الهيات وحيانى جاى گفت و گو ندارد ولى آن ديگرى را مىتوان مورد چون و چرا قرار داد. اگر چه هدف اصلى در نظام حكمى - كلامى آكويناس از تمايز بين اين دو الهيات آن بود كه بعض احكام جزمى كليسا مانند: تثليث و تجسد كه با عقل، قابل اثبات و حتى فهم نبود، هرگز مورد چون و چرا قرار نگيرد و بدون چون و چرا پذيرفته شود، ولى چنين شيوهاى عملا مؤثر نيفتاد. آنچه از اين تمايز پديد آمد اين بود كه احكام دين را در معرض آزمون و بررسى قرار داد. در نتيجه برخى از دستورات دينى با توجه به زمينه تفكر و تجربه حسى در قرون بعدى نتوانست آنطور كه بايد در برابر دلايل جديد علمى - منطقى و آزمايشات نوين ايستادگى كند.
در فلسفه آكويناس، خداوند به عنوان پروردگار و مدبر هميشگى طبيعت، و نه صرفا آفريدگار و مبدع; تعريف مىشود. خداوند، اسباب گوناگونى براى برآوردن مشيتخويش داشته و از طريق علل طبيعى نيز مىتواند عمل كند، همچنين توسط فرشتگان و اجرام فلكى بر جهان، حكم مىراند و نيز با ظاهر ساختن معجزات در موارد خاص، مستقيما اراده خويش را اعمال و قدرت خويش را آشكار مىسازد. بنابراين نفوذ خداوند وقاهريت او بر طبيعت، عميق وسيع و چندگانه است و در سطوح مختلف جريان دارد. وى وحى را نيز واجب مىدانست. زيرا مهمترين حقايق الهى يا الهيات هم چون تثليث و تجسد قابل دسترس عقل نيست علاوه بر اين، از آنجا كه همه مردم، فيلسوف نبوده و حقايقى وجود دارد كه به شيوههاى سهل و سادهترى غير از طريق فلسفه هم چون وحى، قابل دستيابى عموم مىباشد، ضرورتى وجود ندارد كه تنها به روش عقلى محصور شد.
در هر صورت فلسفه مزبور كمك شايانى در روى آوردن به عقل و الهيات طبيعى ( عقلى) داشت. اما هنوز الهيات طبيعى نسبتبه الهيات وحيانى ( نقلى) در مرتبه ثانوى بود. با گذشت زمان، الهيات طبيعى ارتقاء رتبه يافته و هم رتبه الهيات وحيانى شد. گاليله با استدلال بر اينكه آيات كتاب مقدس و هم آيات طبيعت [كه عقل يكى از آنها مىباشد] هر دو كلمة الله هستند، طبيعت و متن مقدس را هم تراز و رهنمون به خداوند دانست اما به نظر مىرسد كه او پا را فراتر نهاد و معتقد شد كه بايد «متشابهات» يعنى كتاب مقدس را در پرتو «محكمات» و علم جديد، تفسير نمود. اين مبناى طبيعى و مستقل قائل شدن براى دين مىرفت كه جاى برداشت اهل كتاب را از وحى بگيرد. ريشه چنين عقبنشينى را بايد در نارسايى و ضعف تعاليم كليسا جستجو نمود.
اكنون به چند مورد خاص كه در انعقاد زمينههاى مناسب فكرى - اجتماعى نهضتهاى ضد كليسايى; همچون خداپرستى طبيعى، تاثير داشت، اشاره مىكنيم:
اصل تجسد يا حلول لاهوت (خداوند) در ناسوت (عيسى مسيح) كه از دستورات الهيات كليسا شمرده شده و بر آن تاكيد مىشد، «خداوند انساننما» را در ذهنها ترسيم مىنمود. علاوه بر اين، كليسا درباره خداوند، آموختههاى نامانوسى كه با مقياسهاى علمى سازگار نبود، ارائه كرد. فلاماريون در كتاب «خدا در فلسفه» مىگويد كه چشم راستش تا چشم چپش هزار فرسخ فاصلهدارد.
افراد از سنين كودكى تحت تاثير چنين تعاليم مذهبى كليسا قرار گرفته و خدا را با همين قالبهاى انسانى و مادى تلقى مىكردند. رد پاى چنين تاثيراتى را مىتوان در افكار دانشمندانى همچون رابرت بويل (1627 - 1691) نيز مشاهده نمود. او با اينكه از خداپرستان معتقد بود و مىگفت اگر خداوند عنايتخودش را از جهان باز گيرد، عالم هستى فرو خواهد ريخت و امداد مستمر الهى را لازم مىدانست، اما در مورد تبيين رابطه جهان و آفريدگار متوسل به تمثيل مشهور خود يعنى «ساعتساز لاهوتى» شد و خداوند را همچون ساعتسازى، كه ساعت مشهور استراسبورگ را ساخته، مىدانست. البته مقصود او اين بود كه هيچ ساعتى ساخته بخت و اتفاق نيست، بلكه اثر صنعت هنرمندانه سازنده آن است. اما اين تمثيل بود كه تفسيرى از جهان همچون يك ماشين كامل، خودگردان و خودبسنده ارائه كرد كه علل طبيعى آن مستقل از خداوند عمل مىكند.
چنين برداشتى كه از تعاليم كليسا سرچشمه مىگرفتبا تصوير مكانيكى و ماشينوار طبيعت كه گاليله خطوط اصلى آن را ترسيم كرده، قرين و همراه گشت و در نيمه دوم قرن هفدهم توسط اسحاق نيوتن و پيروانش توسعه و تفصيل كامل يافت. حاصل اين تقارن، تصويرى از طبيعتبود كه از ذرات خود استوار و قائم به ذات تشكيل شده است. مسلم است كه با چنين نگرشى تنگنظرانه نمىتوان جائى براى خداوند و حتى روح انسان در آن يافت.
برخى معتقدند كه انگيزه گرايش انسان به خدا، جهل و نادانى او نسبتبه عوامل ناشناخته طبيعت مىباشد. بنابراين، هر قدر علم بشر افزوده شود و بتواند علل طبيعى پديدهها را كشف نمايد، انگيزه براى طرح فرضيهاى به نام «خداى آفريدگار و پروردگار» كاهش مىيابد. بىمناسبت نيست كهخداى حاصل از اين تفكر را خداى «رخنهپوش» ناميدهاند. زيرا تا آن زمان مطرح است كه رخنهاى در عالم يافتشود كه نتوان با علل طبيعى آن را توجيه و بر طرف نمود.
تصويرى كه تعاليم كليسا از تقابل علل طبيعى و ماوراى طبيعى در اذعان ترسيم نمود و اصرار آن بر انتساب پديدهها تنها به علل ماوراى طبيعى و ناتوانى بيش از حد اين نظريه، با پيشرفتهاى علمى دوران رنسانس مقارن گشت. بنابراين زمينه مناسب براى تبيين طبيعتخودكار در افكار انديشمندانى چون لاپلاس فراهم آمد. پيش از وى نيوتن معتقد بود كه هيچ گونه تبيين علمى براى مسير گردش سيارات وجود ندارد. زيرا در نزد او «مدارهاى هم صفحه» با توجه به سرعت و جهت واحد سيارات با عللطبيعى توجيهناپذير بود. بنابراين چون نمىخواست نقش خداوند را به علت اولى محدود نمايد، مىگفت: بىانتظاميهاى مستمرى در حركتسيارات وجود دارد، كه اگر خداوند گاه گاه دخالت و تصحيح نمىكرد، بر روى هم انباشته مىشد. علاوه بر اين، خداوند نمىگذارد تا ستارگان بر اثر «جاذبه كرانش» بر هم بخورند و به روى يكديگر افتند. اما اكنون لاپلاس كشف كرده بود كه آن بىانتظاميها يا ناشى از رصدهاى غير دقيق نيوتن است و يا انحراف مسيرهايى مىباشد كه سرانجام يكديگر را خنثى مىكنند. بنابراين او حرف پايانى را در مورد نقش خداوند در سيارات زد:
«من نيازى به آن فرضيه [ دخالت مداوم خداوند] ندارم.»
علاوه بر اين بايد به لايپنيتز نيز حق داد كه در جانبدارى از خداشناسى طبيعى بر نارسايى الهياتى نيوتن خرده گرفته و بگويد; خداوند كامل نبايستى دستگاهى ناقص آفريده باشد كه نياز به تصحيح گاه به گاه داشته باشد. خداوند نيوتن لاجرم بايستى يا «رخنهياب كيهان» باشد كه درز و رخنههاى دستگاه خلقتش را تعمير مىكند و يا «محافظهكار مفرطى» باشد كه صرفا در بند حفظ وضع موجود است و نه تكامل آن.
اكنون با توجه به تصوير «خداى انساننما» و «خداى رخنهپوش» كه در اثر تعاليم كليسا در اذهان مردم شكل گرفته بود، بهتر مىتوان به گفته آگوست كنت درباره علت پيدايش خداپرستى طبيعى پىبرد.
«علم، پدر طبيعت و كائنات را از شغل خود منفصل و او را به محل انزوا سوق داد و در حالى كه از خدمات موقت او اظهار قدردانى كرد او را تا سرحد عظمتش هدايت نمود.»
«پدر خوب منفصل از خدمت»، تعبير شايستهاى است كه مىتوان از خداى دئيسم نمود. خدايى كه آفريدگار نظام احسن كنونى بوده، اما به دليل كوتاهى دست او از هرگونه تصرف و اعمال نظر، بايسته سمت پروردگارى نمىباشد.
يكى از عوامل عقبگرد مذهبى، ايجاد ناسازگارى و تضاد ميان مذهب و يك نياز طبيعى، توسط اولياء آن مذهب مىباشد، به خصوص هنگامى كه آن نياز در سطح عمومى ظاهر شود. در پايان كليسا در تعاليم خود نوعى پيوند تصنعى ميان اعتقاد به خدا از يك طرف و سلب حقوق سياسى افراد در جامعه و تثبيتحكومتهاى استبدادى از طرف ديگر برقرار كرده بودند. بگونهاى كه مسئوليت در مقابل خداوند، مسئوليتحاكمان را در مقابل مردم به فراموشى مىسپرد. در اين صورت است كه عدالت همان مىگردد كه حكمران انجام مىدهد و ظلم براى او مفهوم و معنا نخواهد داشت.
اشاعه چنين تفكرى براى برانگيختن عموم مردم و متحد كردن تشنگان آزادى بر ضد كليسا و بلكه بر ضد دين و خدا كه كليسا تنها مدعى آن بود، كافى به نظر مىرسيد.
اگر چه اكتشافات علمى دوره رنسانس زمينه مساعدى براى شكلگيرى سئوالات بسيارى در اذهان درباره تعليمات كليسا بوجود آورد، اما انحطاط اخلاقى كشيشان، لطمات بيشترى را بر پيكره اين نهاد وارد كرد. توجه و علاقه كشيشان و راهبهها به آميزش جنسى و روابط نامشروع چندان شيوع يافت كه حتى به خود پاپ نيز سرايت كرد. پاپ الكساندر ششم از خانوده ثروتمند و صاحب قدرت ايتاليايى، ولى بدنام «بورژيا» بود. او واتيكان را حرامسراى خود نمود و مملو از دختران و پسران كرد كه براى سرگرمى جنسى فراهم آورده بود. او حتى از عمل به وظائف دينى هم اجتناب مىجست و مىگفت:
«حالا كه خداوند، مقام پاپ بودن را به ما اعطاء كرده، پس بايد از اين موهبت كامياب شويم.»
تناقض رفتارى ارباب كليسا با تعاليمى كه دعوت به رهبانيت و دورى از دنيا مىنمود، زمينه مساعدى براى خشم و طغيان و شورش مردم سامان مىداد.
انحرافات اخلاقى ارباب كليسا زمينه پيدايش اصلاح طلبان مذهبى همچون لوتر، زوينگلى، كالون را در عصر رنسانس آماده نمود. آئين آنان مبتنى بر بازگشتبه ريشههاى مسيحيتبود. حاصل اختلافات مزبور، جنگهاى متعدد ميان كاتوليكها و پيروان مذهب نوپاى پروتستان بود. آنان در طى سى سال جنگ، هزاران روستا را از بين برده و مرتكب اعمال شقاوتآميزى شدند كه بعدها نتيجه آن را اين گونه توصيف مىكند: «آخرين مسيحى همان كسى بود كه بر صليب مرد» زيرا ديگر نشانى از اخوت و مهربانى نبود.
اين جنگها فاتحى نداشتبلكه به جهت طولانى و فرسايشى شدن آن، طرفين بنابر مصلحت، با تسامح آن را پايان دادند. اما از آنجا كه پروتستانها به فرد، استقلال داده به گونهاى كه مىتوانستبى آنكه كشيش، واسطه باشد با خداى خود راز و نياز كند و ديگر مجبور نبود كه به هر آن چه كه كليسا، حكم مىكند گردن نهد، بلكه مىتوانست آئين مسيح را به مذاق خود تفسير كند و انجيل را براى خودش بخواند، در عمل موفق به گسترش مذهب خود شدند. اعلام استقلال كليساى انگلستان در سال 1534 و نيز حمايت هانرى چهارم پادشاه فرانسه طى «فرمان تانت» مبنى بر حمايت از اتباع پروتستان خود از زمره چنين موفقيتهايى محسوب مىشدند. اين امر براى كاتوليكها سنگين به نظر مىرسيد. به همين خاطر متوسل به تشكيل دستگاه تفتيش عقايد كه محكمهئى مركب از كشيشان بود، شدند. آنان كه از آئين كاتوليك روى برگردانده بودند، محاكمه شده و بلافاصله تحويل مقامات مسئول داده مىشدند تا به عنوان مفسد سوزانده شوند. شعله سوزان چنين محكمههايى تنها به نابودى ريشه پيروان پروتستان محدود نگشت، بلكه كاشفان جديدى چون گاليله را نيز تهديد مىنمود. زيرا كشف آنان با طبيعيات ارسطو كه با آئين كليسا عجين شده بود ناهمگونى داشت.
در هر صورت تقارن نهضت اصلاحگران دينى چون لوتر و كالون با چنين عمل كرد وحشيانهاى كه از طرف كليسا صورت مىگرفت، اين تفكر دينى قرون وسطا را كه ايمان در درجه اول قبول حقائق وحى شده بر مبناى قبول و وثاقت كليسا مىباشد، مورد ترديد قرار داد و زمينه را براى توجه به بينشهاى صرفا فلسفى همچون «خداشناسى طبيعى» كه ناهمگونى كامل با تعاليم مسيحيت داشت فراهم آورد.
اگر چه نهضتهاى ضد كاتوليكى كه پس از قرون وسطا شكل گرفت منحصر به مكتب دئيسم نبود، اما اهميت تفكر مزبور را مىتوان در تاثير آن بر شكلگيرى اصول نظام سرمايهدارى پىگيرى نمود. پيش از پرداختن به بررسى چگونگى اين تاثير، شايسته استخلاصهاى از عقائد دئيسم را جهت مرور مطالب گذشته مورد توجه قرار داد.
موارد زير را مىتوان از اصول مكتب دئيسم برشمرد:
1- «خدا» به عنوان علت اولى، جهان را خلقكرد.
2- خداوند، قوانين غيرمتغيرى را خلق كرده است كه اداره جهان توسط آن صورت مىگيرد.
3- خداوند به هيچ وجه در خلقتخود، نافذ مطلق نمىباشد. بلكه همچون ساعتسازى است كه مافوق ساعتى است كه آن را ساخته و به حركت در آورده است. خداوند نيز مافوق خلقتخود و كاملا جدا و بيگانه از آن مىباشد.
4- وحى بايد مطابق با عقل بوده و كاملا عقلانى باشد. چنين برداشتى در عمل منجر به انكار وحى و يا تفسيرهاى صرفا عقلانى از گزارههاى كتاب مقدس گرديد.
5- وظيفه اصلى و اساسى زندگى انسان در اين جهان، تطبيق رفتارى خود با قوانين طبيعى كه توسط خداوند خلق شده است، مىباشد.
نظام سرمايهدارى توسط عناصرى چون: «ليبراليسم اقتصادى»، «رقابت كامل» و «تعادل اقتصادى» شكل مىگيرد.
مهمترين اصل فكرى نظام اقتصاد سرمايهداى، «ليبراليسم اقتصادى» مىباشد. كه مبتنى بر دو عنصر اساسى يعنى «اصالت فرد» و «آزادى فردى» است. اصالت فرد، بر اين انديشه، استوار است كه هسته و محور اصلى اجتماع، «فرد» است. اجتماع، چيزى جز مجموع اجزاى تشكيل دهنده آن يعنى تك تك افراد ندارد. «فرد» است كه وجود حقيقى دارد و «اجتماع»، تنها از وجود اعتبارى برخوردار مىباشد. به همين خاطر چگونه مىتوان منافع يك وجود اعتبارى و خيالى (اجتماع) را به منافع يك موجود حقيقى (فرد) برترى داد. لازمه منطقى و مكمل «اصالت فرد»، عنصر ديگر ليبراليسم يعنى «آزادى فردى» مىباشد. در واقع، برترى داشتن فرد و حقوق او، آزادى او را جهت كسب منافع خود، طلب مىنمايد. به همين جهتبايد از هرگونه مانعى كه آزادى او را سلب نموده و يا از مقدار آن مىكاهد، جلوگيرى به عمل آيد.
«هابز»، اين نگرش سلبى به آزادى را به «فقدان موانع خارجى» تفسير مىنمايد. بنابراين، زمانى آزادى فردى حاصل مىشود كه موانع اختلال رساننده به قدرت انسان، از بين برود. از آنجا كه مهمترين مانع خارجى كه در جامعه، شكل مىگيرد، دولت مىباشد، ليبراليسم، آزادى از مداخله دولت را با تاكيد فراوان مطرح مىكند. نقش عدم مداخله دولت نيز در اقتصاد سرمايهدارى ليبرال، در همين جا آشكار مىگردد.
بايد توجه داشت كه در مكتب ليبراليسم، آزادى، عنصرى است كه عالىترين هدف مىباشد و خود نيازى به هدف ديگر ندارد و نمىتواند وسيله براى هدف ديگرى قرار گيرد. اما ليبراليسم اقتصادى به دنبال رشد و توليد در سايه «نظريه همسويى منافع فرد و اجتماع» مىباشد.
يكى از ادعاهاى ليبراليسم اقتصادى، ايجاد زمينه جهت رقابت است. با توجه به فرض همسويى منافع فردى و جمعى، رقابتحاصل از آزادى فردى مىتواند منافع و مصالح عمومى را نيز سامان دهد.
پس مىتوان گفت كه يكى از نتايج آزاديهاى فردى، تامين مصالح عمومى از طريق رقابت است. نظام اقتصاد سرمايهدارى، اصرار زيادى بر «بازار رقابت كامل» جهت تامين منافع مصرفكننده و نيز سود متعارف توليدكننده دارد. به همين خاطر است كه اصل مزبور از اصول نظام اقتصاد سرمايهدارى به حساب مىآيد.
براساس اين اصل، مكانيسم خودكار بازار، تنظيم كننده عرضه و تقاضا در سطح تعادل است. كيفيت اين تنظيم با توجه به بررسى نظرات فيوبوكراتها و كلاسيكها كه در مورد «نظام طبيعى» در آينده صورت مىگيرد، قابل تصوير خواهد بود.
در نظام اقتصاد سرمايهدارى ليبرال، اين اعتقاد نيز وجود دارد كه نتيجه قطعى مكانيسم بازار اشتغال كامل است. آنان در تبيين مكانيسم تعادل مزبور و كيفيت دستيابى به اشتغال كامل مبتلا به مفروضاتى شدهاند كه با واقعيات فاصله فراوانى دارد.
محورىترين موضوعى كه مىتواند ارتباط منطقى را بين «مكتب دئيسم» و اصول نظام اقتصاد سرمايهدارى فراهم آورد، الگوى «نظام طبيعى» فيزيوكراتها مىباشد.
اشتياق به تبيين همه شئون حيات انسانى با استفاده از عقل و موفقيتهاى چشمگير اين روش در حوزه علم كه با اكتشافات نيوتن همراه بود، انتظار بىصبرانهاى را در مورد ظهور «نيوتن علوم اجتماعى« به وجود آورد. چنين قوانينى، شناخت جامعه و تنظيم فعاليتهاى انسانى بر طبق آن را ميسر مىساخت. فيزيوكراسى مولودى بود كه مىتوانست در عرصه اقتصاد چنين انتظارى را برآورده كند.
[Kratos] با قدرت يا طبيعت و مىباشد. فيزيوكراتها اقتصاد را جزئى از نظام طبيعى و تابع قوانين آن مىدانستند. بدين ترتيب معتقد بودند كه اعمال اقتصادى مانند اعمال فيزيكى به مجموعهاى از قوانين تغييرناپذير طبيعى وابسته است. در واقع، سيستم آنها يك نوع «فيزيك اقتصادى» بود كه بر اين ديدگاه استوار مىباشد كه قدرت قوانين طبيعى در اقتصاد عينا مثل قوانين طبيعى در فيزيك است. قوانين طبيعى از نظر فيزيوكراتها مطلق، جهانگير و تغييرناپذيرند. امروزه نيز گاهى چنين مطلقنگرى در بين نظريههاى اقتصادى به چشم مىخورد. اما اكثر نظريهپردازان غرب، معتقد به مطلق بودن هيچ يك از قوانين نيستند.
از آنجا كه فيزيوكراتها قوانين طبيعى را به خداوند نسبت مىدادند، نه تنها آنها را منطقى و عقلايى مىدانستند بلكه به صورت بهترين قوانين آن را مطرح نموده و به صلاح جامعه مىدانستند. در اينجاست كه نگرش خاص آنها در دامنه «هستها» به دائره «بايدها» نفوذ كرده و قانون اخلاقى آنها را سامان مىدهد.
دكتر كنه در اين باره مىگويد:
«بنابراين به نظر فيزيوكراتها نظام طبيعت ناشى از اتفاق و تصادف نيست، بلكه مولود اراده الهى است. پس شامل بهترين و مفيدترين قوانين براى راه و رستگارى بهتر است.»
روشى كه فيزيوكراتها و پس از آن كلاسيكها پيمودهاند، مبتنى بر قياس « تمثيل) مىباشد. و آنان جهان اجتماعى را همانند ماشين عظيمى تصور كردهاند كه حركات و آثار گوناگون آن بايد از قوانين لايتغيرى هم چون قوانين حاكم بر يك ماشين تبعيت كند. (چنين تمثيلى بىشبهات با «ساعتساز لاهوتى» نمىباشد.) اين روش، نيازمند ماشين خيالى بود كه بتواند حركات و آثار گوناگون را در رفتارهاى اقتصادى هم چون يك ماشين واقعى به يكديگر متصل كند. الگوى «نظام طبيعى» تصويرى است كه توسط آنان از اين ماشين خيالى ارائه شده است. اين نظام چنان كه دكتر كنه ياد آورى مىكند از دو عنصر اساسى; قوانين طبيعى و قوانين اخلاقى; تشكيل مىشود.
قوانين طبيعى، مركز ثقل تاثير فسلفه «دئيسم» بر افكار فيزيوكراتها مىباشد. براساس اين فلسفه خدا منشا جهان هستى است. او عالم طبيعت را براساس قانونمندىهايى به وجود آورده است كه به صورت خودكار عمل كرده و به حيات آن ادامه مىدهد. به همين خاطر، پس از خلقت نيازى به دخالتخداوند در امور عالم نمىباشد. به نظر فيزيوكراتها چنين قوانينى در سطح پديدههاى اجتماعى نيز وجود دارند و آنها در «نظام طبيعى» به دنبال قوانينى هستند كه بر رفتار اقتصادى افراد جامعه حاكم است. بنابراين نظام طبيعى در نظر آنان خواستخدا مىباشد و براى سعادت انسانها مقدر شده است. اما اكنون بايد ديد آنها چگونه توانستهاند اين نظام را شناسايى و درك كنند؟ به نظر فيزيوكراتها علامت و نشانهاى كه بتوان توسط آن قوانين طبيعى را شناخت «بداهت و وضوح» مىباشد.اين روش فيزيوكراتها در شناسايى قوانين طبيعى، متاثر از فلسفه دكارت مىباشد.
از قوانين طبيعى كه فيزيوكراتها ادعاى كشف آن را داشتند، اين عقيده بود كه هر فرد راهى را كه براى او سودمند است، خود به خود خواهد يافت و به طور طبيعى در پيش خواهد گرفت، بى آنكه احتياج به قوه قهريه و سرنيزهاى باشد. اين تعادل روانى كه كلاسيكها از آن به «اصل لذتجويى» ياد نموده و مورد تاكيد بيشترى قرار مىدهند، توسط دكتر كنه اينگونه معرفى شده است:
«به دست آوردن حداكثر استفاده از طريق حداكثر كاهش در مخارج، اين استحد كمال در روش اقتصادى و نيز همين است نظام طبيعى اجتماع. وقتى كه هر كسى چنين كند، نظام مذكور به جاى اختلال به بهترين وجه مستقر خواهد شد.»
دومين عنصر از الگوى نظام طبيعى، قوانين اخلاقى مىباشد. در واقع فيزيوكراتها نيز پىبرده بودند كه اختيار مىتواند به عنوان تمايز اساسى بين «اجتماع مورچگان» و «جامعه انسانى» مطرح باشد. اين عامل مىتواند در پيروى نكردن افراد از قوانين طبيعى كه با ابزار بداهت، توسط فيزيوكراتها كشف مىشدند، مؤثر افتاده و در تحقق نظام طبيعى، اختلالى بوجود آيد. اكنون بايد تمهيداتى را در نظر مىگرفتند كه توسط آن رفتار انسانها با قوانين طبيعى همآهنگ مىشد. به همين خاطر فيزيوكراتها «قوانين اخلاقى» يا «تدوينى» را مد نظر قرار دادند. آنها معتقد بودند با توجه به اين كه قوانين طبيعى منتسب به خداوند بوده و بهترين قانونها است، قوانين موضوعى حقوقى نيز بايد كاملا مطابق با قوانين طبيعى باشد. از نظر آنها هدف اين است كه قوانين اخلاقى (تدوينى) با قوانين طبيعى انطباق كامل داشته باشد. بنابراين نظامهاى اقتصادى نيز بايد طورى تنظيم شود كه فارغ از هر گونه مداخله دولتباشد، تا بتواند بر قوانين طبيعى منطبق گردد.
اما آنها نيز مىدانستند كه قوانين اخلاقى (تدوينى) جز گزارههايى يادداشتشده، در دفاتر، بيش نيستند و در عمل نياز به ضمانت اجرايى دارند. به همين خاطر وجود دولت را لازم مىدانستند. وظايف دولت نيز با توجه به رفع نقائص عملى، هماهنگى قوانين طبيعى و قوانين تدوينى تعيين مىشود. از آنجا كه منشا تطابق نداشتن اين دو با يكديگر در عمل يا جهل افراد جامعه به قوانين طبيعى و يا شهوت و تمايل عمدهاى به سرپيچى از آنها بود; بنابراين مهمترين وظيفه دولت، تعليم قوانين طبيعى و از بين بردن موانع مصنوعى و تامين آزادى و مالكيت و مجازات متجاوزان به اين دو تعيين شد.
اگر چه دخالت دولت را در امور اقتصادى افراد تا حداقل كاهش مىدادند، اما مخالف وجود دولت نبوده و صلاح ملى را در عدم آن نمىپنداشتند. بلكه آنان از آزاديخواهى سياسى، سخت نفرت داشتند و با هر نوع تعرضى نسبتبه امتيازات طبقه اشراف و دولت مخالف بودند. حكومت مطلوب آنها سلطنت موروثى و مقتدر مىباشد كه در داخلى كشور منحصر و قادر مطلق است و از لحاظ سياستخارجى بدون معارض.
حال بايد ديد كه چگونه فيزيوكراتها پذيراى استبداد سياسى شدهاند؟ استبداد فيزيوكراسى حكومت مطلق «نظام طبيعى» است كه به هر موجود عاقلى تحميل مىگردد. زيرا نظام مزبور منتسب به خداوند بوده و به همين خاطر بهترين قوانين را شامل مىباشد. استبداد نظام طبيعى از نظر آنها در شخص واحدى كه رئيس قوه حاكمه است، تجسم مىيابد. او وظيفهاى جز اجراى قوانين طبيعى كه امكان تحقق آنها حاصل نشده است ندارد. پرداختن به تعليم و تربيت و جلوگيرى از انحصارات، در اين راستا مىباشد.
آدام اسميت پايهگذار مكتب كلاسيك نيز مانند فيزيوكراتها جهان اجتماعى را به صورت ماشين عظيمى مىنگريست وى در كتاب «نظريه احساسات اخلاقى» اين گونه از تصوير خود سخن مىگويد:
«وقتى ما جامعه انسانى را از جنبه انتزاعى و فلسفى مورد غور و بررسى قرار مىدهيم، مانند ماشين بزرگ و عظيم به نظر مىرسد كه حركتهاى همآهنگ و منظم آن ايجاد هزاران اثر مطبوع و سازگارى مىكند.»
در اين كتاب او به دنبال معرفى اصلى است كه چنين ماشين بزرگى را به حركت در مىآورد. حسن همدردى به عنوان ميللنگ اصلى اين ماشين عظيم معرفى مىشود. اسميت در اين كتاب متاثر از استاد فلسفه اخلاق خود، فرانيس هوچسن، بود. هوچسن در فلسفه اخلاق «دست راهنما» را معرفى مىكرد. كوشش او بر آن بود تا نشان دهد ايجاد همآهنگى بين فعاليتهاى جمعى به پيدايش رفاه عمومى كمك مىكند. اين در حالى است كه افراد در فعاليتهاى فردى خود ممكن است قادر به تشخيص چنين وضعيتى نباشند. در اين موقعيت جامعه دچار هرج و مرج و بىنظمى نخواهد شد. افراد با داشتن عقل سليم بدون آنكه قصدى داشته باشند، تصميماتى اتخاذ مىكنند كه از نظر اخلاقى مناسب بوده و از آن نتايج مطلوب اجتماعى حاصل مىشود. هوچسن اين گونه نتيجه مىگيرد كه اين تصميمات غريزى از طريق دخالت الهى كه همان «دست راهنما در امور انسانى» مىباشد حاصل مىشود.
اما اسميت در ثروت ملل اين عقيده را كنار نهاده و «اصل لذتجويى» را كه مبتنى بر اصالت فرد مىباشد و ريشه در افكار فيزيوكراتها دارد، شايستهتر شمرده و بنابراين به عنوان محرك اصلى اين ماشين عظيم خيالى در نظر مىگيرد:
«هر كس لزوما كوشش مىكند تا آنجا كه ممكن است درآمد خود را به حداكثر برساند. در اين عمل او و ديگران عمدا قصدى براى ازدياد منافع اجتماع ندارند و در عين حال نمىدانند كه فعاليت آنها تا چه حد به نفع جامعه است. شخص مذكور و ساير افراد جامعه به وسيله يك دست نامرئى هدايتشدهاند و تامين اجتماع هدف اصلى آنها نمىباشد.»
بنابراين مشاهده مىشود كه چگونه اسميت توانست فيزيوكراتها را از اصطلاح مجرد و انتزاعى «نظام طبيعى» كه باعث محدوديت نسبى شيوع افكار آنان مىشد و عبارت «اصل لذتجويى» كه حامل نوعى بار منفى در اذهان مىبود نجات داده و با يك تمثيل ساده كه از استاد فلسفه اخلاق خود آموخته بود، به آنها توانايى جلوهگرى تا حداقل يك قرن را بدهد.
البته بايد توجه داشت كه «دست راهنماى» هوچسن، ناشى از دخالت الهى بود، اما در اصطلاح «دست نامرئى» اسميت، هيچگونه پديده الهى را لحاظ نمىكند. درواقع او در قضاوتى بين «نظام طبيعى» و «دست راهنما» اگر چه در لفظ به هتشيوايى، تعبير هوچسن را مىگزيند، اما در بينش فلسفى معتقد به مبانى دئيستى، نظريه فيزيوكراتها مىباشد. به همين خاطر تاكيد مىكند كه براى رسيدن به نتايج مطلوب اجتماعى به دخالت الهى نيست، بلكه فعاليتهاى ناهماهنگ افرادى كه به دنبال منافع شخصى خود هستند، اين نتايج را به وجود مىآورد.
البته اسميت در تبيين «نظام طبيعى» فيزيوكراتها به تمثيل «دست نامرئى» بسنده نكرد و به معرفى اجزاء آن پرداخت. از جمله تلاشى را كه مىتوان در اينباره به اسميت نسبت داد، نظريه او درتقسيم كار مىباشد.
به نظر وى تقسيم كار نظام و سامانى است كه به وسيله آن بدون زحمت و به طور طبيعى همكارى افراد انسانى براى توليد محصولات مورد احتياج عموم صورت مىگيرد. يك حيوان معمولا به طور مستقيم در پى رفع حاجتهاى فردى خود مىباشد. ولى فرد انسانى به جاى آن كه در صدد تهيه تمام مايحتاج خود باشد، همه وقتخويش را در ساختن يك محصول معين صرف مىكند و بعدا آن را با اشياء ديگرى كه مورد حاجت او است، معاوضه مىنمايد. از همين عمل ساده كه ناشى از نفعطلبى فردى است، افزايش حيرتانگيزى در ثروت حاصل مىشود. بنابراين تقسيم كار كه به وسيله همكارى عموم براى رفع حوائج هر فرد شكل مىگيرد، سرچشمه حقيقى ترقى و رفاه و نشانه تشخص و امتياز طبيعت آدمى است.
تاكنون نظر بر اين بود كه تلاش گسترده آدام اسميت در جهت تبيين سادهتر و بهتر نظريه «نظام طبيعى» فيزيوكراتها صورت گيرد. اما اسميت نظام طبيعى را واقعيتى مىداند كه از طريق شناخت قوانينش به وجود آوردنى نيست، بلكه اكنون نيز موجود است. در واقع در نظر فيزيوكراتها نظام طبيعى سبك و اسلوب و يا كمال مطلوبى است كه با نبوغ به روش «بداهت» كشف گرديده و به وسيله حكومتى مستبد و روشنفكر بايد به موقع اجرا گذاشته شود. اما در نظر سميتبرعكس، نظام اقتصادى واقعيتى است «خودآ» و «خودساز» كه به وجود آوردنى نيستخود به خود به وجود مىآيد و از هماكنون نيز موجود است. وى در اين باره مىگويد:
«پيدايش جهان اقتصادى به شكل كنونى و با نظامات كنونى نتيجه قهرى اعمال و افعال هزاران هزار مردمى است كه هر يك صرفا و منحصرا منافع شخصى خويش را دنبال مىكنند و اعتنايى به كار و رفتار ديگران ندارند و حتى متوجه نتايج اجتماعى افعال خود نيز نمىباشد.»
به هر ترتيب، اگر چه فيزيوكراتها توانستند با طرح «نظام طبيعى» نقش «نيوتن قوانين اقتصادى را به عهده بگيرند، اما هرگز نتوانستند همچون او كه از قوه تخيل خود در تبيين نيروى جاذبه استفاده نمود، در تبيين ساده «نظام طبيعى» قدم بردارند. اين در حالى است كه تمثيل «دست نامرئى» توانستبه يارى آنها آمده و در عرصه علوم اجماعى گوى سبقت را «نيوتنوار» به خود اختصاص دهد.
مىتوان تاثيرپذيرى «اصول نظام اقتصاد سرمايهدارى» از فلسفه دئيسم را با يك واسطه يعنى تاثيرپذيرى اين اصول از نظريه «نظام طبيعى» جست و جو نمود.
دانستيم كه ليبراليسم اقتصادى مبتنى بر دو اصل «اصالت فرد» و «آزادى فردى» مىباشد. حال بايد ديد كه الگوى «نظام طبيعى» چگونه مىتواند تامين كننده اين دو اصل باشد؟ اصل «لذت جويى» كه توسط دكتر كنه به عنوان يكى از قوانين طبيعى معرفى شده مىتواند نشانگر اعتقاد فيزيوكراتها به «اصالت فرد» باشد. علاوه بر اين همسويى كامل منافع فرد و عموم آن طور كه «آدام اسميت» بر آن صراحت داشت، اين گونه مىطلبد كه منافع فرد در هر صورت ترجيح بر منافع عمومى داشته باشد. پس ثمره حقيقى بودن فرد در برابر اعتبارى بودن اجتماع كه مبناى «اصالت فرد» بود، در اصل «لذتجويى» دكتر «كنه» متبلور گرديد. از سوى ديگر اكنون كه تمناى تمتع بيشتر و تعقيب مزاياى فزونتر جنبشى دايمى براى كسب رفاه بيشتر به وجود مىآورد، سودمندترين راه اين است كه به افراد «آزادى عمل» داده شود تا به دنبال منافع خود بروند. بنابراين الگوى «نظام طبيعى» اقتضا مىكند كه «آزادى فردى» يعنى دومين عنصر ليبراليسم اقتصادى برآورده گردد. سپس مىتوان اين گونه ادعا كرد:
«استدلال فيزيوكراتها به «اصالت فرد» منتهى مىشود. آنها به فلسفه «ليبراليسم اقتصادى» معتقد بودند و تاكيد مىكردند كه جامعه بايد كاملا آزاد باشد تا هر فرد بتواند براساس منافعى كه دارد، اهداف خود را دنبال كند.»
حال كه با توجه به «ليبراليسم فردى» منافع جامعه قابل حصولات و به همين خاطر بايد «آزادىفردى» به طور كامل رعايتشود، چه لزومى به مداخله دولت دراموراقتصادىمىباشد؟ اينگونه است كه مىتوان ريشه اصل «عدم مداخله دولت» را كه نظام اقتصاد سرمايهدارى بر آن پافشارى زيادى دارد، در نظريه الگوى «نظام طبيعى» جست و جو نمود. همانطور كه قوانين طبيعى، نظام طبيعى را از مداخله خارج بىنياز مىسازد، قوانين اجتماعى نيز بايد طورى تنظيم شود كه مداخله دولت را در امور اقتصادى نفى كند. بنابراين «نداى طبيعت» آدميان را به آن چه سودمندتر است، هدايت مىنمايد و در جستوجوى خير و صلاح، ضرورتى به الزام و اجبار ندارد. پس نتيجه منطقى معتقدات فيزيوكراتها علىالقاعده مىبايست نفى هر قانونگذارى، نفى هر نوع قدرت و در يك كلام حذف صريح دولت در عرصه اقتصاد باشد.
«آزادى فردى» سامان دهنده يكى ديگر از اصول اقتصاد سرمايهدارى يعنى «رقابت» مىباشد. در واقع رقابت در بستر تامين «آزادى فردى» تحقق مىيابد. بنابراين ريشه در ليبراليسم دارد و جداى از آن نمىباشد. تنها دليلى كه باعثشده استبه عنوان اصلى جدا مطرح گردد، مباحث اقتصادى مربوط به بازار رقابت كامل است كه در نظام اقتصاد سرمايهدارى مورد تاكيد قرار گرفته است.
الگوى «نظام طبيعى» كه در صدد تبيين خودكار بودن پديدههاى اجتماع بشرى و بىنيازى آنها از خارج براى ايجاد تعادل بوده و خودكار بودن آن را ترسيم مىنمايد، مقدمه بسيار مناسبى براى طرح يكى ديگر از اصول نظام اقتصاد سرمايهدارى يعنى «تعادل اقتصادى خودكار» مىباشد.
تصويرى كه آدام اسميتبا نظريه تقسيم كار و تمثيل «دست نامرئى» از خودكار بودن اين نظام كرد، موفقترين تلاش در اين زمينه مىباشد. بنابراين اصل تعادل اقتصادى خودكار مبتنى بر يكى از ويژگيهاى «نظام طبيعى» يعنى «خودآيى» آن است. عبارت زير بيان روشنى از «خودآيى» و «خودكار» بودن اين نظام و تعادل حاصل از آن دارد:
«جهان به خودى خود پيش مىرود و در تشكيل و تنظيمش نيازى به مداخله هيچ اراده جمعى پيشبينى كننده و خردمندانه هيچ نوع هم داستانى قبلى افراد بشر نيست.»
چنانكه ملاحظه مىشود، ويژگى مزبور مبتنى بر انديشههاى دئيستى است كه از خدا تصويرى همچون «ساعتساز لاهوتى» را ارائه مىكند. بنابراين ملاحظه شد اصول نظام اقتصاد سرمايهدارى از تاثير عميق «فلسفه دئيسم» بر مكاتب فيزيوكراتيسم و كلاسيك، كه در تمثيل «دست نامرئى» نمود كامل پيدا مىكند، بىبهره نماند.
تلاش پيشين درصد تبيين جايگاه واقعى دئيسم و تاثيرپذيرى اصول نظام اقتصاد سرمايهدارى از آن بود. اگر چه پيمودن اين طريق قسمت عمدهاى از مطالب را به خود اختصاص داد، اما سعى شد كه به طور ضمنى حاوى نقد و ارزيابى اين مكتب نيز باشد. تحليل عقايد دئيسم را بايد در مباحث مربوط به توحيد افعالى و ادله اثبات توحيد در خالقيت و ربوبيت جستجو كرده و بطلان فلسفه آن را با تعمق در ديدگاه صدرايى در جمع بين علت مادى و علت فاعلى از طريق نظريه «وجود رابطى و فقرى» و تلبيين صحيح قاعده «لامؤثر فى الوجود الا الله» مورد دقت قرارداد. اما دستيابى به اين تحليل به بيان مقدماتى نياز دارد كه از حوصله اين نوشتار خارج است.
كوتاهى توان مادر تبيين فلسفى در اين مقوله، نقد و ارزيابى اين مكتب را موكول به روشكلام - نقلى مىكند. از سوى ديگر در منابع قرآنى - روايى نيز مضامين همچون «هو الاول و الآخر و الظاهر و الباطن و هو بكل شىء عليم» (حديد - 3) و «داخل فى الاشياء لا بالممازجة و خارج عنها لا بالمفارقه» وجود دارد كه دستيابى به قله معرفت آن نيز در اين مقوله ميسر نيست.
اين منابع هم چنين مملو از مواردى چون «ما رميت اذ رميت و لكن الله رمى» (انفال - 17) مىباشد كه از مصاديق بارز صراحتبه مداخله خداوند در امور طبيعت و انسان است. استقراء اين مصاديق نيز مىتوانستبه عنوان يك روش براى اثبات تباين دئيسم و التزام به تاثيرات آن در بخشهاى مختلف علوم و اعتقادات اسلامى مورد توجه قرار گيرد. اما در اينجا براى نقد و ارزيابى مباحث پيشين، پس از گذرى اجمالى بر تاريخچه انديشه «آفريدگار و نه پروردگار» با توجه به قرآن كريم، به معرفى بعض مبانى اعتقادى پرداخته مىشود كه زمينههاى دخالت پروردگار را در امور دنيا تبيين مىنمايد. بنابراين با تثبيت چنين مبانى، تباين بين آنها در مكتب دئيسم و تاثيرات ناشى از آن براى معتقدين به تعاليم اسلامى آشكار مىگردد. استناد ما در مطالب آينده به نظرات فيلسوف معاصر علامه شهيد مطهرى مىباشد.
به نظر مىرسد چنان كه در گذشته مطرح شد انديشه خداى «آفريدگار و نه پروردگار» در اديان گذشته به اين شكل مطرح نباشد، معذلك قرآن كريم، اشاره به عقيدهاى مىنمايد كه ثمره آن با آنچه انديشه مزبور دنبال مىكند; يعنى قطع دخالتهاى خداوند در امور دنيا; بىشبهات نباشد. فرازهاى ابتدايى آيه 64 سوره مائده به تبيين چنين گمانى مىپردازد:
«و قالت اليهود يد الله مغلولة غلت ايديهم و لعنوا بما قالوا بل يداه مبسوطتان ينفق كيف يشاء...» «و يهود گفتند: ستخدا بسته است - و ديگر نمىتواند تغييرى در خلقتبدهد، به واسطه اين گفتار و رفع - دست آنها بسته شد و به لعن خدا گرفتار گرديدند. بلكه دو دستخدا گشاده است و هرگونه بخواهد انفاق مىكند...».
مراد از «دستخدا» چنان كه روايات به آن اشاره دارند، قدرت و تصرف خداوند مىباشد. در كيفيتشان نزول آيه مزبور نظريههاى متفاوتى مطرح است. اما در هر صورت مىتوان گفت كه يهود در صدد تبيين اين نظريه بوده كه خداوند پس از خلقت، قدرت تصرف نداشته و ديگر قادر به مداخله نمىباشد. ريشه اين نظريه را بايد در اعتقادات آنان درباره تضاد و قدر و سرنوشت و تفويض جست و جو نمود. تفسير نمونه با تمسك به روايات در اين رابطه مىگويد:
«آنان معتقد بودند كه در آغاز خلقتخداوند همه چيز را معين كرده و آنچه بايد انجام بگيرد، انجام گرفته است و حتى خود او هم عملا نميتواند تغييرى در آن ايجاد كند.»
صاحب تفسيرالميزان، انصاف خداوند به چنين نسبتهاى ناروايى را از جانب يهود با توجه به پيشينهاى كه آنها در نسبت دادن بعض صفات نقص به پروردگار داشتهاند، بعيد نمىداند. اگر چه اين نسبتها با اصول عقايد اديان توحيدى سازگارى ندارد ولى اميال دنيوى و سياسى مىتواند انگيزه بسيار قوى جهت چنين انتصابهايى باشد. نسيخ صدوق در كتاب توحيد روايتى را از امام صادق(ع) نقل مىنمايد كه به تبيين اين نظريه يهود پرداخته است.
«... قالوا قد فرغ من الامر فلا يزيد و لاينقص قال الله جل جلاله تكذيبا لقولهم غلت ايديهم و لعنوا بما قالوا بل يداه مبسوطتان ينفق كيف يشاء. الم تسمع ان الله تعالى يقول «يمحو الله ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب.» «آنان (يهود) مىگفتند كه خداوند از امر (خلقت و آفرينش) آسوده بال گشته و افزايش و يا كاهش در آن نمىدهد. خداوند در اين آيه شريفه جهت تكذيب اين ادعا فرمود: بلكه در دست او (در تصرف) باز (و توانا) بوده و به هر كه بخواهد (روزى) مىدهد. آيا نشنيدهايد كه خداوند (جهت تاييد همين مطالب در قرآن) فرموده: «او هر چه را بخواهد محو و نابود كند و يا به آن وجود بخشد و «ام الكتاب» در نزد اوست».
شهيد مطهرى درباره اين تفكر و عمق تاثير آن برانديشه متكلمين اسلامى چنين بيان مىكند:
«خلقت امرآنى نيستبلكه جهان طبيعى دائما در حال خلق شدن است و دائما در حال حدوث است. قطع رابطه طبيعت از خدا تفكرى يهودى است كه هر وقت مىخواهد از خلقت عالم بحث كند، دنبال (آن) اول مىرود و وقتى هم كه خلق شد ديگر ارتباطى با خالقش ندارد. اين فكر يهودى تدريجا شيوع پيدا كرد و همه جا را گرفته و متاسفانه غالبا متكلمين اسلامى هم تحت تاثير همين فكر يهودى قرار گرفتند.»
اكنون لازم استبه بعض مبانى اعتقادى كه زمينههاى دخالت پروردگار را در امور دنيا از ديدگاه قرآن و روايات تبيين مىنمايد، پرداخته شود. البته هر يك از اين مبانى متوقف بر تحليلهاى نظرى مىباشد كه جهت رعايت اختصار حتىالامكان از بيان آن پرهيز شده است.
«بداء» در لغتبه معناى ظاهر شدن، هويدا شدن، پيدا شدن راى ديگر در كارى يا امرى مىباشد. اما در اصطلاح اين است كه در برنامه قضاء و قدرالهى تجديد نظر رخ بدهد. البته آن چه كه بيشتر مورد توجه است اين مىباشد كه آيا خداوند براى تاريخ بشر، صورت قطعى معين كرده است؟ يكى از اعتقاداتى كه اختصاص به مذهب شيعه اثناعشريه دارد اين است كه اين صورت قابل تغيير است. علاوه بر اينكه خداوند، قدرت تبديل قضا و قدر را دارد، اراده و افعال و اعمال انسانى نيز سبب تغييراتى در قضا و قدر مىگردد. طرح اين موضوع با توجه به اختلافى بودن آن و همچنين تقدم آن بر عناوينى كه در آينده مطرح مىگردد به جهت روش كلامى - نقلى است كه در اين بخش اتخاذ گرديده است. زيرا تعدادى از روايات كه به تبيين آيه 64 سوره مائده پرداختهاند، اين موضوع را مورد صراحت قرار داده و به آن استناد ورزيدهاند. قرآن كريم از مسئله ابداء به صورت زير ياد مىكند:
«يمحو الله ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب» «خداوند آن چه را بخواهد مىزدايد يا مىنگارد، و ام الكتاب نزد اوست».
رواياتى كه درباره آيه 64 سوره مائده نقل شده استبه اين صورت به مسئله بداء صراحت دارد:
«قالو اقد فرغ الله من الامر لايحدث الله و غير ماقدره فى التقدير الاول فرد الله عليهم فقال: بل يداه مبسوطتان ينفق كيف يشاء اتى يقدم و يؤخر و يزيد و ينقص و له البداء و المشية.» «آنان (يهود) مىگفتند: خداوند از امر (خلقت و آفرينش) آسوده بال گشته و افزايش و يا كاهش در آن نمىدهد.»
خداوند در اين آيه شريفه جهت تكذيب اين ادعا فرمود: بلكه دو دست او (در تصرف) باز (و توانا) بوده و به هر كه بخواهد انفاق مىنمايد. يعنى آن را مقدم و يا مؤخر و يا زياد و كم گرداند و براى او «بداء» و «مشيت» است.»
همانطور كه گذشتيكى از استدلالهايى كه طرفداران «خداشناسى طبيعى» از جمله لايپ نيتز به آن تمسك مىجستند اين بود: در صورت پذيرفتن مداخله خداوند، او «رخنهياب كيهان» مىشود. چه لزومى دارد كه طبيعت را مملو از كاستى تصور نمود كه نيازمند رخنهياب باشد؟ بلكه طبيعت موجود كاملى است كه اگر رخنهاى در آن مشاهده مىشود به جهت نقص علمى بشر است و پس از پيشرفتهاى علمى علت تمامى آن موارد كشف مىگردد. چنين بينشى، چنان كه فيزيوكراتها در تفسير الگوى «نظام طبيعى» و مطلوبيت آن صراحت نمودهاند، مبتنى بر نظريه «نظام احسن» مىباشد.
لايپ نيتز در ميان حكماى اروپا، بحث گستردهاى در اين باره دارد. از نظر وى، حكمتبالغه الهى كه همراه با خير نامتناهى است، مىطلبد كه از بين عوالم ممكن، آن چه را كه احسن و اكمل استبيافريند. بنابراين در اين عالم نيز كه بهترين عوالم ممكن است، همه چيز را بهترين وجه آفريده شده است. بنابراين جاى اين شبهه باقى است كه با پذيرش نظام احسن، مسئله انواع مداخلات خداوند در نظام هستى و همچنين دخالت آدمى در سرنوشتخود كه از اعتقاد به بداء سرچشمه مىگيرد چگونه قابل توجيه است؟
پاسخ: بر فرض قبول احسن بودن نظام كنونى، موجودات عالم بر دو گونهاند:
مجردات و ماديات. در قسم اول تنها يك نوع حاص از وجود مطرح مىباشد. اما درباره ماديات هر ماده طبيعى هزارها «اگر» را به همراه دارد، يعنى اگر مواجه با سلسله خاصى از علل شود پديده خاصى رخ خواهد داد و اگر با سلسله ديگرى مواجه شود، اتفاق ديگرى شكل خواهد گرفت. بنابراين قضا و قدر حتمى تنها درباره مجردات قابل طرح است. زيرا با بيش از يك سلسله علل سر و كار ندارد. اما در مورد ماديات كه حتى ماديون نيز در وجود آن شك ندارند، امكان هزاران حالت وجود دارد و تابع قانون حركت است. پس درباره آنها بايد قضا و قدر غيرحتمى را مطرح نمود.
در نتيجه با فرض قبول نظام احسن از آنجا كه نمىتوان وجود ماديات و خصلت تغييرپذيرى و قابليت انعطاف آنها را برابر سلسله عللهاى مختلف انكار نمود، تصوير امكن منطقى مداخلههايى توسط خداوند (و يا انسان) قابل بررسى مىباشد.
يكى ديگر از مباحث اعتقادى كه زمينه بروز دخالت پروردگار را تبيين مىنمايد، «امدادهاى غيبى» مىباشد. قرآن كريم دو تصوير كلى براى امدادهاى غيبى مطرح مىنمايد:
مدادهايى كه به صورت فراهم شدن شرائط موفقيت است.
«يا ايها الذين آمنوا ان تنصروا الله ينصركم و يثبت اقدامكم» اى اهل ايمان! شما اگر خدا را يارى كنيد خدا هم شما را - همه جا - يارى كند و - در جنگها فاتح سازد و برحوداث - ثابت قدم گرداند.»
«و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا و ان الله لمع المحسنين» «و آنان كه در راه ما - به جان و مال - جهد و كوشش كردند، محققا آنها را به راه خويش هدايت مىكنيم و هميشه خدا يار نيكوكاران است.»
البته بايد دانست كه اين گونه الطاف غيبى به گزاف و رايگان حاصل نمىشود و چنان كه دو آيه مزبور بر آن گواهى مىدهد، منوط بر ايمان و تلاش و سعى افراد است. بنابراين با تصويرى كه آدام اسميت از «دست نامرئى يا غيبى» خود مطرح مىنمايد كه براى اختيار آدمى در آن نقشى را ترسيم نمىكند، فاصله فراوانى دارد. امدادهاى غيبى چنان كه گاهى نسبتبه فرد صورت مىگيرد، گاهى نيز در مورد اجتماع مطرح گرديده است:
«و نريد ان نمن على الذين استضعفوا فى الارض و نجعلهم ائمة و نجعلهم الوارثين» «و ما اراده كرديم كه بر آن طائفه ضعيف در زمين منتگذارده و آنها را پيشوايان خلق قرار دهيم و وارث - ملك و جاه ظالمان - گردانيم.»
يكى از امدادهاى غيبى كه به اجتماع نظر دارد و از سنخ هدايت مىباشد، ارسال پيامبران و الهام وحى به آنان است و اين با آنچه كه خداشناسى طبيعى به دنبال آن بود ناسازگارى كامل دارد:
«وقتى مشخص شود كه دين طبيعى، دين حقيقى، عمومى و جاودانى است، بنابراين معلوم مىشود كه هر دين وقتى واقعا دين است و فقط تا اندازهاى دين است كه با ماهيت دين طبيعى كه شرح داده شد يكى باشد، كمتر نمىتواند باشد زيرا در غير اين صورت خلاء پيدا خواهد كرد، بيشتر هم مجاز نيستباشد چه در غير اين صورت خودكامه خواهد بود، زيرا چيزهاى غير ضرورى را مطرح مىكند. بنابراين دين طبيعى نه مىتواند به وسيله وحى از خارج فزونى يابد و نه نقصان پيدا كند.»
امدادهاى غيبى از نوع الهامات، انحصار در وحى ندارد، زيرا به نظر دانشمندان علاوه بر راههاى تجربه و قياس و استدلال، براى حصول علم راه ديگرى وجود دارد. شايد اغلب اكتشافات بزرگ از نوعى بوده كه ناگهان در روح و مغز دانشمندان جهيده و روشن شده است.
الكسيس كارل در اين باره چنين مىگويد:
«به يقين اكتشافات علمى تنها محصول و اثر فكر آدمى نيست. نوابغ علاوه بر نيروى مطالعه و درك قضايا، از خصائص ديگرى چون اشراق و تصور خلاقه برخوردارند»
«معجزه» نيز يكى ديگر از امدادهاى غيبى است كه همه اديان الهى به آن اصرار داشتهاند. مكتب دئيسم به دليل نفى دخالتخداوند پس از خلقت، در مورد معجزات كه يكى از عقائد مهم اديان الهى است در اين باره به توجيهات طبيعى پناه مىبرد. ايان باربور در اين باره چنين مىگويد:
«نظر ما بر اين است كه نظرگاه غالب امروز، يك باز نمون طبيعى (دئيستى) از خداوند و طبيعت را با شناخت اگزيستانسياليستى از عمل خداوند در حوزه هويت انسانى جمع مىكند. به عنوان نمونه، نجات بيناسرائل را از راه، بحر احمر در نظر آوريد. امروزه بر طبق رايجترين تفسير اين عمل يك معجزه ماوراء الطبيعى نبود، بلكه يك تندباد شرقى (سفرخروج، باب 14 آيه 21) بوده كه مىتواند به سادگى به عنوان يك پديده طبيعى تبيين شود، ولى پديدهاى است كه بنىاسرائيل، همچون عمل خداوند تفسير كرده است.»
يكى ديگر از مباحث قرآنى كه دخالت پروردگار را در امور هستى تصوير مىنمايد، انواع روابط خداوند با جهان هستى مىباشد. در اينجا به جهت اختصار باستناد به آيات قرآنى تنها به بعضى موارد مهم آن اشاره مىشود:
قيوم موجودى است كه قائم به خود بود، و همه موجودات، وابسته به او هستند. با اين بيان جهان آفرينش كه ممكن الوجود است، قائم به خداوند مىباشد، چرا كه او واجب الوجود است و نيازمندى ممكن به واجب از ضروريات عقليه است. در رابطه قيومى، تنها اين مساله مطرح نيست كه موجودات جهان در حدوث خود به مبدا خويش نيازمندند. بلكه كل آفرينش در بقاى خود نيز وابسته و متكى به او است، زيرا سايه تابع بى قيد و شرط صاحب سايه است. سايه به حدوث صاحب آن، حادث مىشود و به بقاى او باقى مىماند. قرآن كريم در آيات بسيارى به رابطه قيوميت اشاره مىكند.
«لا اله الا هو الحى القيوم» «اوستخدا، جز او خدايى نيست. او زنده و قيوم است.»
«قال ربنا الذى اعطى كل شىء خلقه ثم هدى» «موسى) گفت: پروردگار من كسى است كه به هر موجودى، آفرينش (مناسبش) را داد و سپس هدايتش نمود.»
براى آنكه از تداوم فيض از عالم ربوبى به جهان هستى ترسيم نيكويى صورت گيرد مىتوان از تشبيه زير استفاده كرد. فرض كنيد از دستگاه اصلى مولد برق، به وسيله كابلها و سيمها، جريان الكتريكى برق وارد دستگاههاى صنعتى و ابزار آلات الكتريكى شود. اگر يك لحظه جريان برق از آن مولد اصلى قطع شود، هيچ يك از دستگاههاى الكتريكى، قدرت فعاليت نخواهند داشت.
چنان كه گذشتيكى از روشهاى رايج در علوم كه پس از قرون وسطا بيشتر مورد توجه قرار گرفته است، روش قياس ( تمثيل) مىباشد. تمثيلهايى همچون «ساعتساز لاهوتى» توسط رابرت بويل و يا «دست راهنما» توسط هوچسن و «دست نامرئى» از موارد بارز استفاده از اين روش مىباشد. اما بايد ديد كه روش مزبور داراى چه كاستى مىباشد و چگونه تمثيل «ساعتساز لاهوتى» مبتلا به انحرافى گرديد كه بهترين زمينه را براى تبيين خداشناسى طبيعى و عدم مداخله پروردگار ارائه مىكند. ايان باربور درباره كيفيت اين انحراف چنين مىگويد:
«بويل، همانند دكارت، بر آن بود كه «اگر نازى كند از هم فرو ريزند قالبها» يعنى اگر قادر متعال حمايت و عنايتخودش را از جهان باز گيرد، عالم هستى فرو خواهد ريخت و مىگفت امداد مستمر الهى لازم است، زيرا قانون يك قدرت واقعى نيست، بلكه فقط الگويى براى انتظام بخشيدن است. ولى تمثيل ساعتبود كه تفسيرى از جهان همچون يك ماشين كامل، خود گردان [ خودمختار] و خود بسنده به دست داد، كه علل طبيعىاش مستقل از خداوند عمل مىكند. «حفظ الهى» كه ابتدا امداد و عنايت فعال او شمرده مىشد، رفته رفته به سكوت برگزار شد و سپس فراموش گرديد. البته كرارا به تسلط و تدبير خداوند اشاره مىشد، ولى تفسيرى كه از اين دو كلمه مىكردند آن را فقط به عمل اوليه آفرينش منطبق مىساخت»
چنان كه ملاحظه مىشود تاثير يك تمثيل نارسا بر پيش برد يك نظريه كاملا مشهود است. بايد توجه داشت كه تمثيل به دو گونه قابل بهرهبردارى مىباشد.
تمثيل مىتواند به عنوان يك برهان و حجت ارائه گردد. در اين صورت حكمى از يك مورد جزئى به مورد جزئى ديگر سرايت مىكند. البته چنين برهانى نياز به شرائطى دارد كه مهمترين آن تشخيص جهتشباهت و اثبات رابطه علت و معمولى بين دو جهت مزبور و حكم مورد نظر مىباشد.
تمثيل مىتواند زبانگويا و ساده اجراى گزارهاى باشد كه توسط ادله ديگر ثابتشده است ولى فهم آن براى عموم دشوار است.
در اين صورت مهمترين عاملى كه از انحراف يك تمثيل در طول زمان جلوگيرى مىكند درجه گويايى رابطه دو جزء تمثيل در تبيين گزاره مورد نظر مىباشد. چنان كه مشاهده شد، تمثيل «ساعتساز لاهوتى» مبتلا به ابهامى بود كه از ظهور تصور «ساعت» در تداعى «خودكار بودن آن» سرچشمه مىگرفت. به نظر مىرسد كه تمثيل «چرخ نخ ريسى» كه در بعض متون اسلامى درباره اثبات صانع به آن اشاره شده است، بسيار گوياتر در اين باره باشد.
كلمه «رب» به معناى تدبير كننده و تربيت كننده است. اين كلمه، حدود هزار بار در قرآن كريم مطرح شده كه نشانگر اهميت چنين ارتباطى است. براساس اين ارتباط، خداوند مدبر جهان هستى است. نظم و هماهنگى جهان و تعادل وجودى همه موجودات و هدفدارى همه اجزاى آن، نشانگر حاكميت تدبير ربوبى او بر عالم آفرينش است.
«يدبر الامر من السماء الى الارض» «او امر عالم را - به نظام احسن و اكمل - از آسمان تا زمين تدبير مىكند.»
استفاده از واژه «يدبر» كه فعل مضارع بوده و دلالتبر استمرار مىنمايد، علاوه بر اثبات اين نوع ارتباط، تداوم تدبير ربوبى را نيز تصريح مىنمايد. در مورد رابطه خداوند با جهان هستى به دو رابطه مذكور بسنده مىشده و از تبيين روابطى همچون، مالكيت، حفظ مانند آن; به خصوص رابطه رزاقيت كه ارتباط تنگاتنگى با پديدههاى اقتصادى داشته و رواياتى را مىتوان يافت كه به گونههاى مختلف دخالتهاى عوامل ماوراى طبيعى را در امور اقتصادى از جمله «تسعير» يا «قيمتگذارى» مورد تاكيد قرار داده است; جهت اختصار خوددارى مىگردد.
مىتوان گفت كه مهمترين بخش از يك جهانبينى مربوط به مطالبى است كه به تبيين رابطه خدا و انسان و نيز طبعيت و انسان مىپردازد. زيرا مبانى يكى از مباحث عمده در رابطه با انسان; يعنى جبر و اختيار; در اين بخش از جهان بينى شكل مىگيرد.
تصويرى كه دئيسم از خداى «آفريدگار و نه پروردگار» ارائه كرد، در صدد قطع مداخله خداوند پس از خلقتبود. اين امر اختصاص به رابطه خدا و طبيعت مادى نداشتبلكه انسان نيز كه جزئى از طبيعت مادى در نظر گرفته شده، از اين جدايى بىبهره نبوده و هرگونه مداخلهاى (تكوينى يا وحيانى) از طرف خداوند در سرنوشتبشر مردود تلقى گرديده است. قبول عدم تاثير خداوند در سرنوشت انسان زمينه اين سئوال را به وجود مىآورد كه چگونه خدايى را محبت ورزيد و پرستش نمود كه هيچ اثرى بر زندگى بشر ندارد. ايان باربور اين ضعف دئيسم را اين گونه بيان مىكند:
«بىرونقى خداپرستى طبيعى را مىتوان در درجه اول به ضعف ذاتى خويش نسبت داد. «مهندس ملكى» كه ماشين جهان را به راهانداخته و آن را به امان خود رها كرده است، مهجور و بى تشخص مىنمود با خدايى نبود كه پروايى به انسان يا عملا ارتباط و اتصالى با او داشته باشد. يا «موجود»ى كه شنونده دعا و قبله نيايش باشد. عجبى نيست كه چنين بى عملى كه اعتنا و ارتباطى با زندگى روزمره بشرى ندارد، تبديل به فرضيهاى در باب اصل و منشا جهان يا لقلقه لسانى شود كه مىبايستبه كلى و بزودى ترك تعلق از او كرد. خداپرستى طبيعى بيش از آن انتزاعى و اصالت عقلى بود كه بتواند مقبول طبع مردم عادى شود.»
چنين جبرگرايى در عقائد فيزيوكراتها از طريق الگوى نظام طبيعى سرايت مىنمايد، به گونهاى كه هكتوردنيس در تاريخ مذاهب اقتصاد خود مىگويد:
«مراد فيزيوكراتها از نظام طبيعى اين است كه اجتماعات بشر نيز مانند جهان طبيعتيا ارگانيسم موجودات زنده تابع قوانين و نواميس طبيعى است.»
اما چنان كه گفته شد آنها براى نظام طبيعى دو عنصر را مطرح مىنمودند. دومين عنصر آن يعنى قوانين اخلاقى مىتوانست نشانگر توجه آنان به عامل اختيار در انسان باشد. به همين خاطر عدهاى، فيزيوكراتها را از معتقدين به جبر نمىدانند. اما بايد گرفت كه تاكيد فراوان آنان به لزوم پيروى كامل قوانين اخلاقى از قوانين طبيعى و نيز نگرش خاص آنان در عرصه سياست و اصرار شديد بر استبداد فيزيوكراسى، بى شباهتبا جبرگرايى نيست. به هر صورت، اگر چه جبرگرايى در مكتب فيزيوكراسى كم رنگ جلوهگر شد، اما در ديدگاه كلاسيكها وضوح كامل خود را آشكار نمود. شارل زيد و شارل ژيست در تاريخ عقايد اقتصادى خود درباره مقايسه اين دو چنين مىگويد:
«بسيار جالب است كه انديشه اين نظام را با نظريه فيزيوكراتها راجع به نظام طبيعى و اساسى اجتماعات مقايسه نمائيم. در نظر اينان نظام طبيعى سبك و اسلوب و يا كمال مطلوبى است كه با نبوغ فكرى كشف گرديده و به وسيله حكومتى مستبد و روشنفكر بايد به موقع اجرا گذارده شود. در نظر اسميتبر عكس، نظام اقتصادى واقعيتى است «خودآ» و «خودساز» كه به وجود آوردنى نيستخود به خود به وجود مىآيد و از هم اكنون موجود است.»
البته منشاگرايش به جبر را بايد در توجه بيش از حد خداشناسى طبيعى به طبيعت و عالم ماده جست و جو نمود. اگر چه عليت از جمله قوانين حاكم بر جهان هستى مىباشد و طبق آن هر معلولى داراى علتخاص خود مىباشد; اما بايد توجه داشت علت گاهى به معناى شرايط و مقتضيات پيدايش يك پديده است كه از آن به «علت اعدادى» ياد مىشود و گاهى به معناى حقيقى آن كه عبارت از «وجود دهنده» است. عنصر اختيار را نبايد در علل مادى و صورى جست و جو نمود. بلكه تنها علت فاعلى است كه مىتواند عهدهدار تامين اين عنصر باشد. بنابراين از «خداشناسى طبيعى» كه با حذف مداخله خدا از طبيعت، پديدههاى طبيعى را منسوب به عوامل مادى دانسته و حتى در صدد تبيين مادى انسان مىباشد، اعتقاد به جبر غيرقابل انتظار نيست. در واقع الگوى «نظام طبيعى» فيزيوكراتها در صدد تصوير انتزاعى و منطقى از اين جبرگرايى مىباشد، اگر چه با تئورى «دست نامرئى» از حالت انتزاعى خارج شده و به صورت ملموسترى ارائه گرديدهاست.
يكى از مفاهيمى كه قرآن كريم به آن پرداخته است; «سنن الهى» مىباشد.
«... فلن تجد لسنة الله تبديلا و لن تجد لسنة الله تحويلا» «... و طريقه خدا - در هلاك كردن بد انديشان - هرگز مبدل نخواهد شد و طريقه حق و سنت الهى هرگز تغيير نمىپذيرد.»
چنين سنتهايى فقط در مورد طبيعت مادى بلكه درباره روابط فردى و اجتماعى نيز مطرح است:
«يا ايها الذين آمنوا ان تنصروا الله ينصركم و يثبت اقدامكم» «اى اهل ايمان! شما اگر خدا را يارى كنيد خدا هم شما را - يارى كند و - در جنگلها فاتح سازد و بر حوادث - ثابت قدم گرداند.»
«ان الله لا يغير مابقوم حتى يغيروا ما بانفسهم» «همانا خداوند حال قومى را دگرگون نخواهد كرد، تا وقتى آن قوم حالشان را تغيير دهند.»
البته وجود اين سنن با توجه به حكمت الهى كه منشا ذاتى آن حب ذات حق به خير و كمال و علم به آنها مىباشد قابل تبيين فلسفى است. مخلوقات به حسب درجات وجودشان مورد حب پروردگار قرار گرفته و به عرصه وجود راه مىيابند. سنن الهى، قوانين مربوط به اين ترتيب وجود مىباشند كه خود داراى مراتب بوده و بعضى بر بعض ديگر حاكميت دارند. تعدادى از اين سنن كه از سلسلههاى علت و معلولى حكايت مىكنند، در جهان مادى جارى مىباشد! ما درباره مقايسه اين سنن با «قوانين طبيعى» برخاسته از مكتب دئيسم بايد گفت كه در سنن الهى، چنان كه در دو مثال فوق مشاهده مىگردد، تبلور دو عنصر اساسى يعنى «امكان مداخله خداوند» و «تاثير اختيار انسان» كاملا مشهود مىباشد. در حالى كه در نظريه «قوانين طبيعى كه بر گرفته از دئيسم مىباشد، اين دو عنصر يا مورد انكار قرار گرفته و يا توجه لازم به آن نشده است.
فرهنگ اصيل اسلامى كه برگرفته از اصالت وحى و انديشههاى بزرگان عرصه علم و فلسفه مىباشد، در طول تاريخ مورد هجوم فرهنگهاى بيگانه قرار گرفته است. واردات واژههايى كه با خود بار سنگينى از مفاهيم سازگار و يا ناسازگار را به همراه دارد، مىتوان بر تاثير اين تهاجم بيافزايد. تاملى اندك در مبانى فلسفى - كلامى اين واژهها، ذهنها را بر اهميت تفكر بيشتر در اين باب فرامى خواند و اين مطلب را به اثبات مىرساند اگر چه الفاظ مشابه بسيارى از اين واژهها در فرهنگ خودى يافت مىگردد، اما هرگز در زمره قضاياى اين همانى قرار نخواهند گرفت.
عرصه اقتصاد نيز از اين امر خارج نبوده است واژگانى همچون ليبراليسم اقتصادى، آزادى فردى، عدم مداخله دولت و بازار رقابتى و تعادل اقتصادى و... كه فرهنگ خودى را كم و بيش به خود مشغول داشته، بر گرفته از انديشههاى اقتصادى غرب است. اين مقوله در صدد برآمد تا يكى از مبانى فلسفى اين اصول را مورد بررسى قرار دهد و سازگارى به ظاهر منطقى اين اصول را با مبناى مذكور تحليل نمايد.
اگر چه قسمت زيادى از مطالب به تبيين اين نظريه خداشناسى و كيفيت تاثير آن بر اصول نظام اقتصادى سرمايهدارى پرداخته است، اما خود حاوى نقدهاى ضمنى است كه ذهن خواننده را به آن فرامىخواند. در بخش نقد به جهت رعايت اختصار حتىالامكان از تحليل فلسفى پرهيز شده و با اشاره به بعض مبانى اعتقادى تنها به آشكار نمودن تباين تفكر «آفريدگار و نه پروردگار» با فرهنگ اسلامى اكتفا گرديده است. به نظر مىرسد كه اين مقدار براى طرح ضرورت پرداختن به مبانى فلسفى واژگان وارداتى در اذهان انديشمندان معتقد اسلامى كافى باشد.
البته حل اين مسئله نيازمند تحليل فلسفى اين نظريه و تبيين مبانى اسلام در باب خداشناسى و نيز پرداختن به اصول نظام اقتصاد اسلامى و كيفيت تاثيرپذيرى سازگار اين نظام از مبانى فلسفى خود مىباشد. اميد است كه نوشته حاضر براى جلب توجه انديشمندان مسلمان در ضرورت پرداختن به مباحثبنيادى فوق، گامى هر چند كوچك برداشته باشد.