نوشتار حاضر نگاهى است تطبيقى ميان جايگاه اكثريّت در دموكراسى با جايگاه اسلامى آن. اهميّت اين موضوع از آن روست كه امروزه بسيارى از نظامهاى سياسى جهان از عنوان دموكراسى، كه بر پايه خواست اكثريّت استوار است، براى كسب مشروعيّت سود مىبرند و از آن، گاه به سان نردبانى براى كسب افتخار و گاه چون سنگرى جهت يورش به خصم و چماقى بر سر مخالفان بهره مىجويند. اكنون تب دموكراسى آنچنان تنور سياست جهانى را گرم نموده كه به گفته ديويد هِلد(1): «تقريبا همه كس از چپ و راست و ميانه، مدّعى پيروى از اصول دموكراسى است و همه اقسام رژيمهاى سياسى در سراسر جهان نام خود را دموكراسى مىگذارند؛ هرچند ميان گفتار و كردار ممكن است تفاوتهاى عظيم باشد».(2)
گرچه اين نظام حكومتى مردمسالار در سنجش با ساير نظامهاى استبدادى، سلطنتى و غيره، و با فرض پايبندى به همه اصول و اركان آن و نفى همه سودجويىها مىتواند نمره بيشترى به دست آورد، با وجود اين، بنيان فكرىِ آن، مولود انديشه بشرى است؛ چه اينكه بنا بر گزارشهاى تاريخى، پيشينه آن به يونان باستان و اندكى پيش از آن بازمىگردد و نشو و نماى دموكراسى آتن (سده پنجم پيش از ميلاد) سرچشمه بنيادى الهام براى انديشه سياسى جديد غرب شمرده شده است.(3) پيداست كه دستاورهاى فكرى بشر، به رغم آن كه توانسته است در هر عرصه و ميدانى، كمالاتى نسبى براى او فراهم سازد، ولى هرگاه با وحى بيگانه بوده و از نورانيّت آن بىنصيب مانده، چالشها نارسايىها و ناكارآمدىها به سراغش آمده است.
انديشه نظام دموكراسى كه محصول فكر انسان و بر اصول و پايههايى استوار است، مىتواند در سنجش با اصول و مبانى وحى، از زواياى گوناگون مورد بررسى قرار گيرد؛ از جمله پايههاى محورى اين نظام، مسأله اراده اكثريّت و توده مردمى است كه مبناى مشروعيّت آن تلقّى مىشود. از اين رو، در اين نوشتار، نخست نگاهى فشرده و گذرا به جايگاه اكثريّت در دموكراسى صورت گرفته و سپس قلمرو و جايگاه آن در اسلام دنبال شده است.
گرچه دموكراسى با وجود پيشينه ديرينهاش در دستيابى به يك وفاق نظرى و توافق بر سر تعيين مفهوم خود ناكام بوده، چنانكه گفته شده است: «مفهوم دموكراسى و ماهيّت ترتيبات دموكراتيك اساسا حوزهاى محل منازعه و معارضه است»(4) و در باب آشفتگى اقوال در اين باره آمده است: «هرج و مرج اكنون زير يك كلمه پنهان شده و آن دموكراسى است.»(5) با اين حال هر يك از صاحبان انديشه كه به اين ميدان پا گذاشته، بنا بر برداشت خود از دموكراسى تعريفى ارائه نموده است كه به رغم تعدّد و تكثّر تعاريف، همه در بنيادى بودن عنصر اراده عمومى يا اكثريّت در مفهوم دموكراسى و تحقّق آن، يك داستان هستند. در اين باره سخن را از واژه «دموكراسى» آغاز مىكنيم.
واژه «Democratia» (دموكراسى) از ريشه يونانى «Demos» به معناى «مردم» و «Kratos» به معناى «حكومت» گرفته شده(6) و معناى تركيبى «حكومت مردمى» برآيند تركيب ياد شده است.
امروزه اصطلاح «دموكراسى» در موارد ذيل به كار مىرود:
1 سيستمى از حكومت كه به وسيله مردم يك كشور از طريق نمايندگان آنان اداره مىشود.
2 تفكّراتى كه به آزادى سخن، دين و ديدگاههاى سياسى باور دارد.
3 كشورهايى كه از نظام ياد شده برخوردارند.(7)
آبراهام لينكلن، رئيس جمهورى آمريكا در سالهاى 1859 تا 1864 در تعريف دموكراسى مىگويد:
«دموكراسى يعنى حكومت مردم با خود مردم و براى مردم.»(8)
چنانكه پيداست، گرچه در اين گزارهها بصراحت از اكثريّت سخن به ميان نيامده؛ زيرا آنچه در معناى دموكراسى لحاظ شده «مردم» و «حكومت مردمى» است، ليكن اين امر روشن است كه تعدّد و تنوّع طبيعى سلايق و گرايشهاى آحاد هر ملّت، به شكل طبيعى به تكثّر آراء و افكار و تعاطى و تضارب آن خواهد انجاميد و اين امر غالبا، پيدايش اكثريّتى مطلق يا نسبى در برابر اقليّتى ديگر را در پى خواهد داشت كه راه حلّ منطقى و معقول چنين تقابلى ترجيح رأى و انتخاب اكثريّت بر رأى اقليّت مقابل است. از اين رو حكومت مردم تقريبا در همه موارد به حكومت اكثريّت مىانجامد.
به ديگر سخن، «منشأ قدرت و وضع قوانين در دموكراسى قديم و جديد مردم هستند با اين تفاوت كه در يونان قديم، دموكراسى شهر آتن به لحاظ جمعيّت و فراغت اوقات شهروندان با مشاركت عموم مردم انجام مىگرفت، ولى امروزه به دليل گستردگى جمعيّت و شهرها و دشوارى دخالت مستقيم تمامى آنان در امر حكومت، به حكومتهاى پارلمانى و نمايندگى و با محوريّت اكثريّت روى آوردند.»(9)
توجّه به نكته ياد شده سبب شده است تا آستين رنى (10) با گنجاندن اكثريّت در تعريف دموكراسى آن را اينگونه تعريف نمايد:
«اصطلاح دموكراسى عبارت از شكلى از حكومت است كه مطابق با اصول حاكميّت مردم، برابرى سياسى، مشورت با همه مردم و حكومت اكثريّت سازمانيافته است.»(11)
وى سپس در چرايى گزينش واژه اكثريّت در تعريف دموكراسى مىنويسد:
«در دموكراسى، هنگامى كه مردم به اتفاق آراء توافق مىكنند كه خطّ مشى ويژهاى اتخاذ شود اصل حاكميّت مردم آشكارا ايجاب مىكند كه دولت، آن خط مشى را دنبال كند، ولى در زندگى واقعى، چنين اتفاق آرايى تقريبا هرگز به دست نمىآيد، پس در حكومت دموكراسى اغلب تصميمهاى سياسى مآلاً به گزينشهايى از ميان خط مشىهاى گوناگون بدل مىشود كه هر يك در ميان مردمِ داراى حق حاكميت پشتيبانانى دارد. در چنين موقعيتهايى تنها يك گروه مىتواند حرفش را پيش ببرد و گروه يا گروههاى ديگر بايد ببازند، پس مسأله اين است كه يك حكومت دموكراتيك استوار بر اصل سپردن قدرت اصلى تصميمگيرى به همه مردم چگونه مشخص كند كه كدام يك از گروههاى ناموافق بايد پيروز شود؟ اصل حكومت اكثريّت ايجاب مىكند كه وقتى همه مردم در موردى با هم توافق نداشته باشند دولت بايد بنا بر خواستههاى شمار بيشتر عمل كند و نه شمار كمتر.»(12)
در هر حال، نقش محورى توده و اكثريّت مردم در شكلگيرى دموكراسى همواره در پهنه تاريخ و از سوى نخستين فيلسوفان تا فلاسفه دورانهاى پس از آنان مورد اشاره قرار گرفته است. از آن ميان افلاطون (347 427 ق م) شاگرد نامى و توانمند سقراط (399 469 ق م) كه از او به عنوان «پدرخوانده فلسفه سياسى غرب»(13) ياد مىشود، در تبيين ويژگيهاى دموكراسى مىگويد:
«خاصيت دموكراسى اين است كه در زير لواى آن همه مردم آزادند... و اگر كسى در جستوجوى نوعى از حكومت برآيد مطلوب خود را بآسانى مىتواند در آن بيابد.»(14)
حاصل سخن اين فيلسوف نامى آن است كه وقتى همه مردم يا اكثر آنان در انتخاب نوعى از حكومت موضع مشتركى داشتند و آن را به شخص يا اشخاص ويژهاى سپردند، در اين فرض آنان حاكم مىشوند و حكومتشان مردمى و دموكراسى خواهد بود.
همچنين ژان ژاك روسو (1712 1778 م) كه به وى لقب «پدر دموكراسى»(15) داده شده و نظريه سياسىاش در كتاب قرارداد اجتماعى آمده، اراده عام را كه از آن تفسيرهايى چون «اراده اكثريّت»، «اراده همه افراد» يا «اراده هيأت اجتماع از حيث هيأت اجتماع بودن» شده، از اركان دموكراسى دانسته است.(16)
منتسكيو (1689 1755 م)(17)، ايمانوئل كانت (1724 1804 م)(18) و ديگر فيلسوفان سياسى نيز نقش بنيادين اكثريّت و توده مردمى در پاگيرى دموكراسى را يادآور شدهاند. نتيجه آن كه در حكومت دموكراسى موضوع اكثريّت يك امر مسلّم و قطعى است و به قولى «حكومت مردم به وسيله خود مردم شامل حكومت همه نمايندگان مردم است كه اختلافات خود را هرگز پنهان نخواهند كرد و عقايد مختلف را ارائه خواهند داد بدون آن كه اصرار در بهترين بودن آنها داشته باشند و اين بهترين يا گزيدهترين، از استخراج اكثريّت عقايد به دست خواهد آمد كه نحوه آن برخورد عقايد و افكار و تسليم شدن به رأى اكثريّت است. بنابراين مىتوان گفت كه دموكراسى حكومت عدد است كه نمايش آراء اكثريّت است.»(19)
درنگى در معناى واژه تركيبى «دموكراسى» و مجموع تعاريف ارائه شده براى آن و دستكم تأمّلى در كاركرد نظامهاى حكومتى دموكراتيك در عصر حاضر، بيانگر اين واقعيّت است كه اراده و خواست اكثريّت در نظامهاى ياد شده، مبناى مشروعيّت اصل حكومت و زمامدارى حاكمان و معيار و قطب قانونگذارى و تدوين خط مشىهاى اساسى حركت چنين نظامهايى تلقّى مىگردد و از آنجا كه دو عنصر حاكميّت و قانونگذارى از عاليترين و تأثيرگذارترين امور اداره يك كشور به شمار مىآيد، چنانچه اين دو بر پايه خواست، ميل و اراده اكثريّت استوار گردد، مىتوان گفت كه اراده اكثريّت در درون چنين نظامى قلمرو ناپيدايى دارد و انتخاب اكثريّت بدون ملاحظه چگونگى ملاكها و انگيزههاى انتخابكنندگان، سرنوشت كشور را رقم خواهد زد، چه اين كه بر اين اساس، وضع قانون، اجراى قانون، تعيين واضع و مجرى قانون همه بر عهده توده مردم خواهد بود.
مارسيليو پادوآ (1270 1344 م) كه از هواداران دموكراسى است مىگويد:
«حق قانونگذارى با اكثريّت مردم است و اكثريّت آنان حق دارند حكّام را به مجازات برسانند.»(20)
بنا بر گفته راسل، جان لاك (1632 1740 م) منشأ حكومت را نظريه قراردادى بودن، دنيوى بودن و مبتنى بر اكثريّت بودن مىدانست»(21)، چنانكه روسو نيز به حاكميّت اراده اكثريّت پايبند بود.(22)
افزون بر اين سخنان، از آنجا كه بسيارى از نظامهاى حكومتى غرب، الگوى دموكراسى را برگزيدهاند، مسأله واگذارى حاكميّت به مردم و اين كه خواست آنان بنيان مشروعيّت حكومت و حاكميّت را شكل مىدهد در قوانين اساسى آنان نيز ديده مىشود؛ از جمله در اصل دوم قانون اساسى فرانسه با عنوان «حاكميّت» آمده است:
«اساس آن، حكومت مردم، توسط مردم و براى مردم است.»(23)
و نيز در اصل اوّل قانون اساسى ايتاليا آمده است:
«حاكميّت متعلّق به مردم است كه بر طبق قواعد و در حدود مقرّر در قانون اساسى اِعمال مىگردد.»(24)
همچنين در اعلاميه جهانى حقوق بشر كه بر انديشه دموكراسى استوار است، اين امر مورد توجّه قرار گرفته، چنان كه در ماده 3 اعلاميه حقوق بشر و فرد، مصوّب 26 اوت 1789 م آمده است:
«اصل هر حاكميّت در ملّت وجود دارد، هيچ هيأت و هيچ فردى نمىتواند قدرتى را به كار برد كه صريحا از ملّت ناشى نشده باشد.»(25)
دموكراسىزدگى و فريفتگى در برابر شعارهاى نيرنگآميزى چون «مشروعيّت مردمى حكومت و قوانين آنچنان گوش و جان روشنفكرنماهاى دنيا را پر نموده كه حتّى در ايران اسلامى نيز شمارى از آنان چنين شعارهايى را بازگو مىكنند، چنانكه گفتهاند:
«هر آنچه افكار عمومى مخالف آن باشد نامشروع است، حتّى قاضى اگر حكمى بدهد كه خلاف افكار عمومى باشد نامشروع است.»(26)
پيداست كه اين سخنان، كُپىِ همان انديشههاى بنيادين دموكراسى رايج در غرب است كه آشكارا نقش وحى را ناديده گرفته و اعتبارى به آن نداده است.
گواه سخن ياد شده در قلمرو اكثريّت اين است كه همين افسار گسيختگىِ دامنه حاكميّت اراده و خواست اكثريّت در نظام دموكراسى و واگذارى امور مهمّى مانند وضع همه قوانين و تعيين و نصب حاكمان به ميل توده مردم يا نمايندگان آنها، محور انتقادهاى اساسى مخالفان دموكراسى و گرانيگاه چالشهاى تاريخى ميان طيف هوادار و گروه منتقد اين نظام حكومتى است كه از آغازين سالهاى پيدايش انديشه حكومت دموكراسى تا عصر حاضر، همواره از زاويه اكثريّت مورد نقدهاى آتشين مخالفان قرار گرفته است؛ از جمله مخالفان سرسخت اراده اكثريّت، سقراط (399 469 ق م) فيلسوف نامى آتن است كه در انتقادى تند از حكومت اكثريّت مىگويد:
«آيا موهومپرستى نيست كه صِرف عدد يا اكثريّت سبب خِرد خواهد شد؟ آيا نمىبينيم كه در سراسر جهان توده مردم ابلهتر، خشنتر و ظالمتر از مردمان پراكنده و تنها هستند.»(27)
وى همچنين از حكومت اكثريّت به حكومت «بىفضيلتها» نام مىبرد و آن را آشكارا نادرست مىداند.
اينگونه نگرش سبب شد تا وى «دشمن دموكراسى» شناخته شود؛ زيرا عامه مردم را به دور از دانش مىدانست و حكومت دموكراسى آتن را به عنوان هرج و مرج كه در آن هيچ انديشهاى وجود ندارد و توده مردم با شتاب و نادانى تصميم مىگيرند و سبب نابودى مىشود، محكوم كرد.(28)
وُلتر از صاحبان انديشه فلسفه سياسى در سدههاى هفدهم و هجدهم ميلادى كه اعتقادى به اصول دموكراسى نداشت، در يكى از نامههايش (به سال 1769 م) و با لحنى تند و اهانتآميز مىنويسد:
«ملّت احمق و وحشى مانند چارپايان سزاوار يوغ و سيخك و يونجه است.»(29)
چنانكه ويل دورانت در پاسخ به پرسشى با عنوان «آيا دموكراسى شكست خورده است» در مقام بيان ناشايستگى اكثريّت مىنويسد:
«درست است كه فشار و زور اكثريّتِ عددى بر اقليّت بهتر است از فشار و زور اقليّت بر اكثريّت... ولى چنين امرى روح غرور عوام را بالا برده و به همان اندازه هم روح افراد فوقالعاده را خُرد كرده است و نبوغشان را عقيم گذاشته،... هرچه بيشتر دموكراسى را مىآزماييم از ناشايستگى و دورويى آن بيشتر ناراحت مىشويم.»(30)
از همين روست كه ديويد هلد، كه پيشتر از او نام برديم، مىنويسد:
«اكثريّت بزرگ متفكّران سياسى، از يونان باستان تا امروز، بسيار به ديده عيبجويى به نظريه و عمل دموكراسى نگريستهاند، التزام همگانى به دموكراسى پديدهاى بسيار اخير است.»(31)
اين گفتهها نشان مىدهد كه بخش زيادى از انتقادها به دموكراسى متوجّه اكثريّت و قلمرو ناپيداى آن در اين نظام است و اين از آنجا سرچشمه مىگيرد كه امور مهم و سرنوشتسازى چون قانونگذارى و تعيين و نصب حاكم كه بايسته است به شكلى حكيمانه، كارشناسانه و با صلاحديد نخبگان و برجستگان صورت گيرد، به خواست و ميل توده و اكثريّت واگذار مىگردد. در هر حال، انتقادات ياد شده نشانگر اين امر نيز مىباشد كه تلقّى همگانى از دموكراسى، دخالت و تأثيرگذارى تمايلات اكثريّت در كلانترين امور يك مملكت است.
اين نكته آشكار است كه نظامهاى سياسى غالبا به انديشههاى فلسفى، اجتماعى و نوع نگرش طرّاحان آن به انسان، جامعه و حقوق و آزادى آنها وابسته است و بر اين اساس، چگونگى تعريفى كه از انسان، جامعه، نيازها، سعادت و شقاوت وى ارائه مىگردد، تأثير ژرفى در بينش و تأسيس نوع نظام سياسى، حكومتى دارد.
در اين باره، دو ديدگاه فلسفى جامعهشناسانه، يكى با حمايت از «اصالت فرد» يا «فردگرايى» و ديگرى با پشتيبانى از «اصالت جامعه» يا «جامعهگرايى»، از مباحث كليدى و با پيشينه در جهان فكر و انديشه است و چنانكه گفته شده: «بحث و گفتوگو در باب اصالت فرد يا جامعه از ديرباز مورد توجّه متفكّران اجتماعى بوده، ليكن در اواخر قرن نوزدهم به اين مبحث توجّه بيشترى مبذول گرديد».(32)
در اين ميان، نظام حكومتى سوسياليستى و دموكراسى دو نمونه از نظامهاى رايج و پرطرفدار در سدههاى اخير است كه هر يك از آن دو بر يكى از دو نظرگاه ياد شده در بالا استوار است. شهيد بزرگوار استاد مطهّرى در اين باره مىگويد:
«دموكراسى بر اساس اصالت فرد، حقوق فرد، و آزادى فرد است و برعكس، سوسياليسم بر اصالت جمع و تقدّم حق جمع بر حق فرد استوار است.»(33)
اين سخن بدينمعنى است كه چگونگى تعريف از آزادى و حقوق افراد و اتّخاذ رويكردى فردگرايانه به گونهاى كه دغدغه اصلى آن برآورده ساختن همه خواهشها و تمايلات مجموعه افراد يك جامعه باشد و آزاد گذاشتن انسانها در دستيابى به تمايلات و خواستهاى گوناگون و بىحدّ و مرز خود، پايه اساسى انديشه دموكراسى را شكل مىدهد. از همين رو، استاد شهيد خود در باب منشأ آزادى در دموكراسى مىنويسد:
«در باب اين كه ريشه و منشأ آزادى و حقوق چيست، گفتهاند انسان آزاد آفريده شده، پس بايد آزاد باشد... در غرب ريشه و منشأ آزادى را تمايلات و خواهشهاى انسان مىدانند... از نظر فلاسفه غرب، انسان موجودى است داراى يك سلسله خواستها و مىخواهد كه اين چنين زندگى كند، همين مبناى آزادى عمل او خواهد بود. آنچه آزادى فرد را محدود مىكند آزادى اميال ديگران است. هيچ ضابطه و چهارچوب ديگرى نمىتواند آزادى انسان و تمايل او را محدود كند.»
وى در حقيقتِ اين آزادى كه مبناى دموكراسى قرار گرفته مىنويسد:
«آزادى به اين معنى كه مبناى دموكراسى قرار گرفته است، در واقع نوعى حيوانيّت رها شده است. اينكه انسان ميلى و خواستى دارد و بايد بر اين اساس آزاد باشد، موجب تميزى ميان آزادى انسان و آزادى حيوان نمىشود.»(34)
نتيجه و پيامد چنين نگرشى به آزادى از منظر استاد چنين است:
«اگر تمايلات انسان را ريشه و منشأ آزادى و دموكراسى بدانيم، همان چيزى به وجود خواهد آمد كه امروز در مهد دموكراسيهاى غربى شاهد آن هستيم. در اين كشورها، مبناى وضع قوانين در نهايت امر چيست؟ خواست اكثريّت، و بر همين مبناست كه مىبينيم همجنسبازى به حكم احترام به دموكراسى و نظر اكثريّت قانونى مىشود. استدلال تصميمگيرندگان و تصويبكنندگان قانون اين است كه چون اكثريّت ملّت در عمل نشان داده كه با همجنسبازى موافق است، دموكراسى ايجاب مىكند كه اين امر را به صورت يك قانون لازمالاجرا درآوريم.»(35)
سخنِ كوتاه و گوياى استاد شهيد در تبيين آزادى از نگاه فلاسفه غرب، بخوبى نشانه آن است كه فردگرايى مطلق و اعطاى آزاديهاى ظاهربينانه به افراد با سوء استفاده از جمله زيبا و مظلوم «انسان آزاد آفريده شده»، بستر بنيادين انديشه دموكراسى را شكل مىدهد و بر اين اساس، اراده و خواست و تمايلات اكثريّت در نظام ياد شده، خود را از هرگونه محدوديّتى، بجز آنچه به سلب آزادى ديگران مىانجامد، رها مىداند. پيداست كه اين اندك پايبندى به آزادى ديگران نيز در راستاى دستيابى به تمايلات خويش است؛ چه اينكه فرايند زندگى اجتماعى و بهرهمندى از امكانات و لذايذ جامعه و رسيدن به خواستهها، مستلزم احترام به آزادى ديگران است و چنانچه فردى به آزادى ديگران ارج ننهد خود به خواستههايش نخواهد رسيد. از اين رو هر محدوديّت ديگرى خارج از اين چارچوب را منافى آزادى خويش مىپندارد و از جمله پايبندى به الزامات اخلاقى، دينى و غيره را مزاحم دستيابى به تمايلات و غير قابل ملاحظه در وضع قوانين، نصب حاكمان و ساير زمينهها مىشمارد. بدينسان پيداست كه گستردگى قلمرو خواست اكثريّت در نظام دموكراسى، نتيجه طبيعى بينش فوق درباره انسان و آزادى اوست و جز اين انتظار نمىرود.
اكنون، پس از آشنايى فشرده با جايگاه اكثريّت در دموكراسى، در ادامه، نگرش اسلام را در اين باره پى مىگيريم.
ترديدى نيست كه دست كم، اصل حضور فيزيكى توده مردمى در شكلگيرى هر حكومتى، عنصر بنيادين آن به شمار مىآيد و بدون آن، حكومت در پيدايش و تداوم حيات خويش نافرجام خواهد بود. از اين رو، حتّى در حكومتهاى استبدادى و ديكتاتورى كه با ابزار زر و زور و نيزه زمام حكومت را براى چندى در دست مىگيرند، مردم در فضايى قهرآميز، خفقانآلود و اضطرارى، به اجبار تن به شرايط پيش آمده مىدهند و چنانچه در انديشه براندازى باشند، در صورتى كه زمينه را براى اين امر فراهم بيابند در صدد تلاش براى تغيير وضعيت نامطلوب برخواهند آمد، پيداست كه توده مردم در چنين حكومتهايى جز حضور فيزيكى اجبارى و نارضايتمندانه در حيطه حكمرانى حاكم مستبد، هيچ نقش و تأثيرى در بدنه حاكميّت و ساير بخشها نخواهند داشت.
گذشته از اين طيف حكومتها شايد در منطق و بينش هيچ نظام حكومتى ديگرى از نظامهاى حكومتى موجود حضور فىالجمله مستقيم يا غير مستقيم مردم در برخى تصميمگيرىها مورد نفى و انكار قرار نگرفته باشد. از اين رو، سخن از حضور و نوعى تأثيرگذارى مردم در بخش يا بخشهايى از اداره جامعه، هرچند با هدف توجيه مقبوليّت حكومت، از سوى بيشتر حكومتها شنيده مىشود. در نظام حكومتى اسلام نيز براى مردم در اداره جامعه خويش حضور و مشاركتى توأم با احساس مسؤوليّت ديده شده و بدينشكل در اصل تأثيرگذارى نسبى مردم در حكومت و بخشهاى گوناگون اداره مملكت ترديدى وجود ندارد؛ گرچه در قلمرو و چگونگى مشاركت جاى سخن است كه در مباحث آينده خواهد آمد. اكنون يادكرد نمونههايى از مشاركت مردم در نظام اسلامى حقيقت ياد شده را روشنتر مىنمايد.
اين پديده كه بنا بر تعريف ابن خلدون، به معناى «پيمان بر طاعت است و گويى بيعتكننده با فرمانرواى خويش پيمانِ فرمانپذيرى در حوزه امور فردى و جمعى مىبندد»(36)، نماد روشنى از مشاركت مردم در صحنه حكومت و سياست است كه از آغازين روزهاى ظهور اسلام رايج بوده، نمونههاى انبوه اقبال گروههاى مردمى به پيامبر اسلام و بيعت با آن حضرت، گواه اين امر است.
جان سخن در بيعت مردم با حاكم اسلامى اين است كه بيعت نمايشى رسا از همراهى مسؤولانه مردم با حاكم در امر حكومتدارى است و بيعتكنندگان خود را ملزم مىدانند، حاكم اسلامى واجد شرايط را در زمينههاى متعدّد سياستهاى داخلى، خارجى، اقتصادى، فرهنگى و غيره تنها نگذارند و دست از پشتيبانى وى نكشند.
آيه شريفه ذيل كه پس از فتح مكّه نازل شده، بيعت زنان مؤمن با پيامبر را با يادكرد مفاد بيعت ترسيم مىنمايد:
«يا أيّها النبىّ اذا جاءك المؤمنات يبايعنك على أن لايشركن باللّه شيئا و لايسرقن و لايزنين و لايقتلن أولادهنّ و لايأتين ببهتانٍ يفترينه بين أيديهن و أرجلهنّ و لايَعصينك فى معروف فبايعهنّ...» (ممتحنه/ 12)
چنانكه پيداست، در اين آيه مفاد بيعت در چند بند قرار گرفته است:
يك امر توحيد: «لايشركن باللّه شيئا»
دو پايبندى به احكام اسلامى؛ مانند پرهيز از سرقت، زنا، و قتل فرزندان: «و لايسرقن و لايزنين و لايقتلن اولادهنّ».
سه التزام به دستورات اسلامى در روابط اجتماعى و پرهيز از آبروريزى: «و لايأتين ببهتانٍ يفترينه»
چهار پايبندى به نيكيها: «و لايعصينك فى معروف».
در آيه ديگرى، خطاب به پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم بيعت با وى را بيعت با خداوند شمرده، نقض بيعت از سوى بيعتكنندگان را به زيان آنان مىداند:
«انّ الذين يبايعونك انّما يبايعون اللّهَ يد اللّه فوق ايديهم فمن نكث فانّما ينكُث على نفسه و مَن أوفى بما عاهد عليهُ اللّهَ فَسيؤتيه اجرا عظيما» (فتح/ 10) از نمونههاى ديگر بيعت، بيعت رضوان است كه در آيه شريفه زير آمده است:
«لقد رضى اللّه عن المؤمنين اذ يبايعونك تحت الشجرة فعلم ما فى قلوبهم...»(فتح/ 18)
نكته شايان ذكر آن است كه بيعت پيمانى تعهّدآور و مسؤوليّتزاست و وفادارى به آن لازم و بايسته است، چنانكه على عليهالسلام وفادارى بر پيمان بيعت را حق حاكم بر بيعتكنندگان مىشمارد: «و امّا حقّى عليكم فالوفاء بالبيعة...»(37)
استاد بزرگوار معرفت در اين باره مىنويسد:
«بيعت تعهّدى واجبالوفا است؛ زيرا شريعت اسلام آن را از لوازم ايمان شمرده و نقض عهد را مايه فزونى كفر دانسته است. بيعت از نظر عرف و شرع، تعهدى واجبالوفا است كه شرافت و كرامت انسانيّت، التزام به آن را ايجاب مىكند. اين خود يك تعهد شرعى است كه لزوم آن در عرف مسلّم بوده و شرع آن را امضاء و تنفيذ نموده و نقض عهد از ديدگاه عقل و شرع گناه به شمار مىآيد.»(38)
پيداست كه فرايند وجوب عقلى و شرعى اين پيمان، نيرومند شدن پيوند ميان بيعتكنندگان با حاكم است و اين امر در نگاهى گسترده، سلامت، آسيبپذيرى و گذارِ حكومت از بحرانها و توطئههاى داخلى و خارجى را رقم خواهد زد و به سود همگان پايان خواهد يافت.
از آنجا كه اسلام بر استوارى پيوند مردم با حاكمان در چارچوب نظام اسلامى تأكيد ويژهاى دارد و آن را از مهمترين عوامل پايدارى نظام و به سود جامعه اسلامى مىداند، براى تحقق اين مهم تمام راههاى اثربخش را مورد توجّه قرار داده است؛ از جمله موضوع نظارت مردم بر دستگاه حكومت و عملكرد حاكمان و ارائه پيشنهادها و انتقادات خيرخواهانه و اصلاحآميز به حاكمان و زمامداران است. از اين مفهوم در روايات به «النصيحة لأئمّة المسلمين» ياد شده است. اهميّت اين امر به حدّى است كه پيامبر بزرگوار اسلام بر هيچ مسلمان پاكسيرتى روا نمىبيند كه از خيرانديشى و نظارت بر زمامداران غافل بماند و مىگويد:
«ثلاث لايغلّ عليها قلب امرءٍ مسلم: اخلاص العمل للّه، و النصيحة لأئمّة المسلمين و...»(39)
امام على عليهالسلام نيز نصيحت، خيرخواهى و نظارت مردم بر حاكم و دستگاه حكومت را حق آنان مىشمارد: «فأمّا حقّكم علىّ فالنصيحة لكم...»(40)
بىگمان بدانسبب كه حق مسؤوليّتآور است، چنانكه وقتى گفته مىشود والدين بر فرزند حق احترامگذارى دارند، به دنبال آن مسؤوليت فرزند در احترام گذاردن به آنان مورد توجّه قرار مىگيرد، مسأله خيرانديشى و نظارت مردم بر دستگاه حكومت نيز به گفته امام عليهالسلام حق مردم بر زمامداران است و اين امر مسؤوليّت آنان را در فراهم نمودن زمينهها و نظامهاى مردمى نظارت بر حكومت در پى دارد. از اين رو در نظام اسلامى عنصر نظارت، اشراف و آگاهى مردم از عملكرد مسؤولان و قرار گرفتن آنان در جريان روند امور حكومت يكى از اساسيترين جلوههاى مردمى بودن آن است و بر متولّيانِ امر است تا حضور و وجود چنين نهادهاى مردمى را در ساختار نظام زمينهسازى كنند. بديهى است كه اين امر نيز ضريب آسيبناپذيرى نظام را افزايش خواهد داد؛ چه اينكه هرگاه مسؤولان و زمامداران احساس كنند كه چشم ملّت شاهد رفتار آنان است و عملكردشان همواره در معرض ديد مردم قرار دارد، تلاش خواهند نمود تا از لغزشهاى احتمالى مصون بمانند، چه رسد به تخلّفات پيدا و آشكار.
از جمله گوياترين نمادهاى مشاركت مردم در صحنه سياست و حكومت اسلامى، پديده شورا و مشورت است. اين مهم در قرآن كريم از يك سو در آيه شريفه «و أمرهم شورى بينهم»(شورى/ 27) به عنوان يكى از ويژگيهاى بايسته و ستايشآميز مسلمانان مورد توجّه قرار گرفته كه در حلّ و فصل گرهها و پيچ و خمهاى پيشآمده مىتواند راهكارى كارآمد براى بيرون آمدن از تنگناها به شمار آيد؛ زيرا نتيجه طبيعى مشاوره و تبادل آراء دريافت بهترين راه حل خواهد بود. از سويى ديگر در آيه شريفه «و شاورهم فى الأمر» (آل عمران/ 159) به پيامبر بزرگوار اسلام كه نماد حقيقى حاكم و رهبر اسلامى است دستور داده شده تا در گشايش امور و پيشبرد آن با مؤمنان به مشاوره بنشيند و به آراء و انديشههاى آنان ارج نهد.
در باب مشاوره و اهميت آن، افزون بر آيات قرآنى، روايات بىشمارى نيز از معصومان عليهمالسلام در دست است؛ از جمله امام على عليهالسلام در يكى از سخنان كوتاه و زرّين خويش مىگويد:
«من شاور الرجال شاركها فى عقولها.»(41)
اين نكته پيداست كه نهادينه شدن فرهنگ مشاوره به شكل روشمند و صحيح آن در ميان لايههاى متعدّد دستگاه حكومت و مردمان و بهكارگيرى آن توسّط حاكمان و زمامداران، از يك سو به پيدايش انديشههاى نو و كشف بهترين و زبدهترين طرح و پروژه و انديشه مىانجامد و از سويى ديگر به كسانى كه خود يا نمايندگان آنها مورد مشاوره قرار مىگيرند احساس مشاركت در فرايند تصميمگيرى و در نتيجه تأثيرگذارى در سرنوشت امور كشور خويش دست خواهد داد و اين امر رضايتمندى آنان را از حكومت و همراهى آنان را با حاكمان بيشتر خواهد كرد و بدينشكل، پيوند مردم با خدمتگزاران خويش استوارتر خواهد شد.
در هر حال، نمونههاى ياد شده نشان مىدهد كه در نظام اسلامى راهكارهاى گوناگونى انديشيده شده تا مشاركت و حضور مردم در صحنه حكومت و سياست، دغدغه مسلمانان قرار گيرد تا با انگيزه و احساس مسؤوليّت و آگاهانه حكومت را همراهى كنند و نقش خويش را به انجام رسانند.
در بحث كوتاهى كه پيرامون جايگاه اكثريّت در نظام دموكراسى صورت گرفت، اين نكته آشكار گشت كه براى آزادى افراد در اين نظام، تنها يك عنصر محدودكننده وجود دارد و آن سلب آزادى ديگران است و جز آن هيچ امر ديگرى نمىتواند مانع دستيابى افراد به خواستههايشان گردد.
بر اساس چنين بينشى، نبايد خواست اكثريّت به امورى خارج از حيطه حيات مادّى بشر محدود گردد؛ زيرا اين امر سلب آزادى اراده و خواست آنان را در پى دارد. برآيند چنين ديدگاهى نيز آن شد كه اراده اكثريت در قانونگذارى و حاكميّتبخشى كه دو عنصر بنيادين در صحنه حكومت است، نقشى كليدى و تأثيرگذار دارد و بايد به تودههاى مردمى اجازه داده شود تا قوانين و حاكمان را بر اساس ميل و خواسته خود تعيين كنند.
در نظام اسلامى، با آنكه اصل مشاركت مورد تأكيد قرار گرفته، ليكن موضوع قلمرو و مرز خواست و اراده اكثريّت و تودههاى مردمى از اساسيترين موضوعاتى است كه آن را از ساير نظامها و از جمله نظام دموكراسى متمايز مىسازد.
از آنجا كه نگاهى هرچند كوتاه، به چگونگى نگرش اسلام به انسان و آزادى وى، و نيز تمايز قوانين بشرى با قوانين الهى، خيريّت و حكمتآميز بودن مرزهايى را كه اسلام براى خواست انسان تعيين نموده، آشكارتر مىسازد، شايسته است پيش از ذكر قلمرو خواست اكثريّت در نظام اسلامى، به دو نكته ياد شده به طور فشرده اشاره گردد.
در نگاه قرآن، انسان موجودى ژرف و برخوردار از آفرينشى متمايز از ساير موجودات عالم است. اساسيترين امتياز در آفرينش او آن است كه در سرشتش افزون بر عناصر مادّى، كه در جماد، گياه و حيوان نيز وجود دارد، عنصر ملكوتى و الهى نيز وجود دارد. از اين رو، انسان تركيبى است از طبيعت و ماوراى طبيعت، آميزهاى است از مادّه و معنى. آيه شريفه ذيل نشانگر حقيقت ياد شده است:
«الذى أحسن كلّ شىءٍ خلقه و بدأ خلق الإنسان من طين. ثمّ جعل نسله من سلالةٍ من ماءٍ مهين. ثمّ سوّاه و نفخ فيه من روحه»(سجده/ 9 7)(42)
از اين رو، انسان به اقتضاى ملكوتى بودن آفرينش خود، فطرتى خداجو دارد كه در ژرفناى وجدان خويش از آن آگاه است و او را مىجويد: «فطرت اللّه الّتى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق اللّه» (روم/ 30) و تنها در سايه ياد او آرامش مىيابد: «ألا بذكر اللّه تطمئنّ القلوب»(رعد/ 28) و همواره در جستوجوى پروردگار خويش مىكوشد تا به ديدارش نائل آيد: «يا ايّها الانسان انّك كادحٌ الى ربّك كدحا فملاقيه»(انشقاق/ 6)
به چنين نگاهى، انسان مورد تكريم و ستايش قرآن قرار گرفته و او را خليفه خداوند در زمين دانسته است: «و إذ قال ربّك للملائكة انّى جاعلٌ فى الأرض خليفة»(بقره/ 30) و بزرگترين ظرفيّت علمى را كه يك مخلوق ممكن است داشته باشد دارد: «و علّم آدم الأسماء كلّها» (بقره/ 31) و برترين موجود عالم به شمار آمده است: «و لقد كرّمنا بنىآدم»(اسراء/ 70).
همين انسان از آن زاويه كه نيمى از آفرينش او طبيعى و مادّى است، آنگاه كه عالم ملكوت را ناديده مىگيرد، مورد نكوهش قرآن قرار گرفته، او را ستمگر و بسيار نادان دانسته: «انّه كان ظلوما جهولاً» (احزاب/ 72) كه نسبت به پروردگار خويش ناسپاس است: «انّ الانسان لكفور» (حج/ 66) و آنگاه كه خود را بىنياز مىبيند طغيان مىكند: «انّ الانسان ليطغى أن راه استغنى»(علق/ 7 6) و بسيار شتابزده و شتابگر است: «و كان الإنسان عجولاً» (اسراء/ 11).
درباره معناى آزادى انسان با چنين آفرينش و ويژگيهايى، متفكّر شهيد استاد مطهّرى مىنويسد:
«بشر به حكم اين كه در سرشت خود دو قطبى آفريده شده؛ يعنى موجودى متضاد است و به تعبير قرآن، مركب از عقل و نفس يا جان (جان عَلَوى) و تن است، محال است كه بتواند در هر دو قسمت وجودى خود از بىنهايت درجه آزادى برخوردار باشد. رهايى هر يك از دو قسمت عالى و سافل وجود انسان مساوى است با محدود شدن قسمت ديگر.»(43)
سپس درباره آزادى انسان در اسلام مىافزايد:
«دموكراسى اسلامى بر اساس آزادى انسان است، امّا اين آزادى در آزادى شهوات خلاصه نمىشود. البتّه اسلام دين رياضت و مبارزه با شهوات به معناى كشتن شهوات نيست، بلكه دين اداره كردن و تدبير كردن و مسلّط بودن بر شهوات است... كمال انسان در انسانيّت و عواطف عالى و احساسات بلند اوست. اين كه مىگوييم در اسلام آزادى وجود دارد به اين معنى است كه اسلام مىخواهد آزادى واقعى (در بند كردن حيوانيّت و رها ساختن انسانيّت) به انسان بدهد... . با معيارهاى غربى كار ابراهيم خليل (شكستن بت و مخالفت با بتپرستى) بر ضدّ اصول آزادى و دموكراسى است؛ چرا؟ چون آنها مىگويند بگذاريد هر كسى هر كارى دلش مىخواهد بكند، آزادى يعنى همين. امّا منطق انبياء غير منطق انسان امروزى است... .(44) از ديدگاه اسلام، آزادى بر اساس آن چيزى است كه تكامل انسانىِ انسان ايجاب مىكند؛ يعنى آزادى، حقّ انسان بما هو انسان است، حقّ ناشى از استعدادهاى انسانى انسان است نه حقّ ناشى از ميل افراد و تمايلات آنها. آزادى در اسلام يعنى انسانيّت رها شده، حال آن كه اين واژه در قاموس غرب معناى حيوانيّت رها شده را متضمّن است.»(45)
سخن و خامه رساى شهيد بزرگوار، نگرش راستين اسلام درباره آزادى انسان را بخوبى ترسيم نمود. جان سخن آنكه انسان با چنين آفرينشى، نيازهاى دوگانه طبيعى و معنوى دارد كه رها ساختن وى در بعد نيازهاى مادّى و جسمانى و آزاد پنداشتن او در دستيابى به همه خواستها و تمايلات دنيايى خويش وى را از پاسخگويى به نيازهاى مهم و تأثيرگذار معنوى غافل و ناتوان ساخته و در نتيجه خدا فراموشى و آنگاه خودفراموشى را در پى خواهد داشت و سرانجام پايمال شدن انسانيّت و هستى واقعىاش را به دنبال خواهد داشت:
«و لاتكونوا كالذين نسوا اللّه فأنساهم انفسهم»(حشر 59/19).
سنجشى ميان قوانين الهى با قوانين بشرى
با عنايت به نكته پيشگفته و آشكار بودن اين حقيقت كه انسان موجودى است ويژه و با نيازهاى مادّى و معنوى و متمايز از ساير موجودات، به گونهاى كه براى دستيابى به كمالات و اهدافى كه در آفرينش وى ملحوظ است بايد به نيازهاى هر دو بخش به شكلى متوازن و متناسب با آن پاسخ داده شود و كاستى و نارسايى در هر يك وى را در رسيدن به مدارج كمال ناكام مىگذارد، پيداست كه چنين موجود ارزندهاى در زندگى خويش نيازمند قوانين و ساز و كارهايى است كه بتواند در چارچوب آن حركت كند و حياتى متناسب با آفرينش ويژه خويش داشته باشد. از اين رو اين پرسش به ميان مىآيد كه آيا بشر خود مىتواند قوانين و مقرراتى براى تنظيم حيات خود وضع كند كه پاسخگوى همه نيازهاى او باشد، يا آنكه در تدوين چنين قوانينى نيازمند قانونگذارى الهى و دستگيرى وحى است؟ پاسخ به اين مهم مىطلبد تا نگاهى، هرچند گذرا، به ماهيّت و كارايى هر يك از دو نوع قوانين الهى و بشرى داشته باشيم.
با توجّه به سيستم ويژه آفرينش انسان كه گفته شد آميزهاى از طبيعت و ملكوت است، انسان در سه بُعد نيازمند برقرارى رابطه و پيوند است:
1 رابطه انسان با خويشتن؛ 2 رابطه انسان با همنوع خود؛ 3 رابطه انسان با آفريدگار خويش.(46) پيداست كه تنظيم و سازماندهى رابطههاى سهگانه ياد شده تنها در فرضى امكانپذير است كه در قوانينِ پىريزى شده براى زندگى وى هر يك از انواع سهگانه فوق منظور گرديده باشد، چه اينكه ناديده گرفتن هر يك از رابطهها در تدوين قانون يا قوانين حيات وى، خلأ و كاستى ايجاد خواهد كرد.
در اين راستا، قوانين مولود انديشه بشر، با همه پيشرفتها و تجاربى كه برايش حاصل شده و با همه نوآورىهايى كه ممكن است در آينده نصيبش گردد، در بهترين حالت تنها مىتواند پاسخگو و هماهنگكننده رابطه انسان با خويشتن و رابطهاش با همنوع باشد؛ چه اينكه اوج آگاهى انسان در فرض تحقق آن در اين دو بخش خلاصه مىشود؛ گرچه همين فرض نيز به دليل ناتوانى انسان در شناخت همه حقيقت خويش، پيش نخواهد آمد. ليكن بىترديد در زمينه شناخت چگونگى رابطه با خالق خويش ناتوان است؛ زيرا انسان به رغم داشتن روحى ملكوتى، در رهايى از قيد و بند گرايشهاى فرومايه و گره خورده با جهان مادّى ناتوان است؛ چه اينكه نيمى از وجود و آفرينش او مادّى است و همين امر او را در چنگ حيوانيّت گرفتار ساخته، پيداست كه گرايشهاى حيوانى تأثير خود را در جاهاى مختلف و از جمله در مقام قانونگذارى به جاى مىگذارد. به سخنى ديگر، حبس جان در قفس تن و تماس آن با دنياى محسوسات دست انسان را از آگاهى بر اسرار غيب و واقعيّات آن كوتاه نموده، اين امر سبب خواهد شد تا قوانينى را كه وضع مىكند، حدّاقل در بُعد رابطه خويش با خالق، دچار كاستى باشد و اين به دليل ناآگاهى وى از حقايق موجود در پَسِ پرده غيب است. اينجاست كه قوانين وحيانى مىتواند خلأ نوع سوم را كه رابطه انسان با خداوند بود جبران سازد و بدينشكل، سلامت، آسيبناپذيرى و متناسب بودن قانون را با نيازهاى گوناگون انسان تضمين كند و در عين حال به دليل احاطه كامل علمى صاحب وحى بر آينده هستى و انسان، جاودانگى و ماندگار بودن قوانين را نيز بدان بيافزايد؛ چه اينكه صانع و خالق هر پديده، نيازها، توانمندىها، و كاستيهاى آن را پيش و بيش از همگان مىداند و خداى خالق انسان نيز بر اسرار و رموز و عيان و نهان آفرينش وى آگاه است و اين امر سبب مىگردد قوانينى را كه براى حيات وى تدوين مىكند و در اختيار او مىگذارد، با ساختار خلقت وى و ويژگيهاى وجودى او بهترين هماهنگى و تناسب را در عين جاودانه بودنش، داشته باشد و بدينشكل وحى، دستورالعملهايى ثابت كه پاسخگوى نيازهاى نسلهاى فراوان و گوناگون بشرى در زمانهاى مختلف است ارائه نموده و اين در حالى است كه قوانين اقتضايى و متغيّرى نيز در نظام قانونگذارى اسلام وجود دارد كه به فراخور زمان، مكان و شرايط انعطاف مىپذيرد.
افزون بر نكته ياد شده، ويژگى مهم ديگرى كه قوانين الهى در مقايسه با قوانين بشرى از آن برخوردار است، آن است كه احاطه علمى گسترده خداوند بر حقيقت وجودى همه پديدههاى هستى كه خود آفريننده آنهاست سبب مىگردد تا هر حكمى كه از سوى وى براى هر يك از آن پديدهها وضع مىگردد، كاملاً آگاهانه و متناسب با ميزان مصلحت يا مفسده موجود در آن باشد، در حالى كه چنانچه صدور حكم در اين موارد به بشرِ ناآگاه سپرده شود، به دليل همان ناآگاهىاش از حقيقت پديدهها و موجودات هستى و يا سطحى بودن آگاهيهاى اندك وى نسبت به هر پديده، حقايق تأثيرگذار در نوع حكم صادر از وى، از ديد او پنهان مىماند و اين امر عدم تناسب احكام و قوانين را با واقعيّات هستى به دنبال خواهد داشت و در نتيجه به آنجا خواهد انجاميد كه آنچه به تشخيص انسان شايسته نهى و منع بوده در واقعِ امر سودمند و واجد خير و مصلحت باشد و يا آنچه در نظر وى بايد مورد امر و تشويق قرار مىگرفته، در حقيقت خود زيانآور باشد. سخن گهربار و روشنگرانه امام باقر عليهالسلام در پاسخ به كسى كه علّت حرمت خمر، مردار، خون و گوشت خوك را از ايشان پرسيد بيانگر حقيقت ياد شده است؛ چه اينكه امام عليهالسلام در پاسخ بدان فرمود:
«انّ اللّه تعالى لميحرّم ذلك على عباده و أحلّ لهم ما سوى ذلك، من رغبةٍ فيما أحلّ لهم و لا زهدٍ فيما حرّمه عليهم، و لكنّه تعالى خلق الخلق فعلم ما يقوم به ابدانهم و ما يصلحهم فأحلّه لهم و أباحه تفضّلاً منه عليهم لمصحلتهم، و عَلِم ما يضرّهم، فنهاهم عنه و حرّمه عليهم، ثمّ أحلّه للمضطرّ فى الوقت الذى لايقوم بدنه الاّ به فأمره أن ينال منه بقدر البلغة لا غير ذلك.»(47)
خداوند متعال چيزى را بدانجهت كه خوش يا ناخوش داشته، حلال يا حرام نكرده، ولى چون خود خلايق را آفريده از آنچه كه مايه خير، صلاح و نيرومندى بدنشان است آگاه است؛ از اين رو آن را، كه لطفى از جانب خداوند و به مصلحت آنان است، برايشان حلال نمود و نيز آنچه را مايه زيان و ضرر آنان است، مىدانست و از آن جلوگيرى كرد و آن را حرام فرمود، و حتّى (آنچه را در شرايط عادّى تحريم نموده) چنانچه بدان اضطرار يابند در حدّ رفع اضطرار برايشان تجويز كرده است.
اين گفتار زرّين بروشنى بيانگر آن است كه احكام الهى بر اساس آگاهى خداوند به زيان و ضرر يا سود و منفعت و مصلحت موجود در هر پديدهاى مىباشد.
توجّه به واقعيّتهاى ياد شده و پذيرش آن سبب شده است تا انديشمندان و صاحبنظران مسلمان بر اين امر اتفاق نظر داشته باشند كه در قانونگذارىهاى بشرى دستكم يك مرز مورد قبول همگان است و آن مرز وحى است. از اين رو درباره هر امر عبادى، معاملاتى، سياسى، اقتصادى، فردى، اجتماعى و غيره كه دستورالعمل و حكم آن از سوى شارع و از رهگذر وحى تعيين گرديده است، حكم و قانون ياد شده رساترين و كاملترين قانون شناخته شده و وضع هر قانون ديگرى در عرض آن، نادرست و ممنوع شمرده شده است. اين امر از جمله توسّط مفسّران در ذيل آيات مربوط به شورا بازگو شده است. مفسّر نامى اهل سنّت، فخر رازى در اين باره مىگويد:
«اتفقوا على انّ كلّ ما نزل فيه وحى من عنداللّه لميجز للرسول أن يشاور فيه الأمّة، لانّه اذا جاء النص بطل الرأى و القياس.»(48)
امت اسلام بر ممنوع بودن مشاوره پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم با مردم و نظرخواهى از آنان در مواردى كه حكمش از رهگذر وحى بيان شده اتفاق نظر دارند؛ چه اين كه با وجود نص (وحى) رأى و قياس و اظهارنظر، ناصواب است.
رشيد رضا، مفسّر نو انديش و معاصر اهل تسنن، در شرح واژه «الأمر» در آيه شريفه «و شاورهم فى الأمر» (آل عمران/ 159) مىنويسد:
«مراد از واژه الأمر [در آيه شريفه] كه پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم در مورد آن مأمور به مشاوره با مسلمانان شده، آن دسته از امور دنيوى امّت است كه عادتا حاكمان به انجام آن مبادرت مىورزند، نه امر دينى صِرف كه فقط مستند به وحى است و رأى مردم را در آن راهى نيست. دليل اين سخن آن است كه اگر مسائل دينى [كه حكم آن توسّط دين اعلام شده [مانند اعتقادات، عبادات، و حلال و حرامها را از جمله امورى بدانيم كه حكمشان با مشاوره و تبادل افكار بشر تعيين مىگردد، در آن فرض دين نيز زاييده فكر بشر خواهد بود، حال آن كه دين ارمغان الهى است و هيچ كس را حق اظهار نظر در محدوده قوانين الهى در هيچ زمانى نيست.»(49)
همچنين علامه طباطبايى ذيل آيه ياد شده و در توضيح جمله «فاعف عنهم و استغفر لهم» در باب قلمرو عفو و استغفار پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم و چشمپوشى وى از خطاهاى مسلمانان، با فرض مفروغ عنه بودن جواز مشاوره در امور غير وحيانى مىنويسد:
«گرچه فرمان عفو و گذشت اختصاص به مورد نزول ندارد، ليكن اين نكته آشكار است كه پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم در محدوده حدود شرعى و خطاها و جرايمى كه ميزان مجازات آن توسّط شارع تعيين گرديده، نمىتواند از آن گذشت و چشمپوشى كند؛ زيرا اگر چنين باشد، تشريع لغو خواهد شد، افزون بر آن كه قرار گرفتن جمله «و شاورهم فى الأمر» پس از جمله «فاعف عنهم و استغفر لهم» نشانه اين است كه مشاوره و گذشت، هر دو، در محدوده ولايت و تدبير آن دسته از امور عمومى است كه مشاورهپذير باشد [نه امورى كه حكم آن از سوى شارع تعيين گرديده].»(50)
چنانكه عبدالقادر عوده نيز در تأييد همين سخنان مىگويد:
«مشورت مطلق نيست، بلكه با نصوص شرع اسلام مقيّد مىشود؛ يعنى هر چه نص و تصريحى درباره آن باشد همان نص كافى است و با فرض وجود نص، از حيطه اظهار نظر انسانها خارج است و نبايد در حكم آن مشاوره كرد، مگر آن كه مراد از مشورت، مشورت در اجراى حكم الهى باشد؛ يعنى اجراى آنچه در آن نص آمده، كه در اين صورت مشورت جايز است، به شرط آن كه همين اجرا نيز از حدود دينى خارج نباشد.»(51)
آيتاللّه معرفت نيز در توضيح مراد از واژه «الأمر» در جمله «و شاورهم فى الأمر» مىنويسد:
«مقصود از «امر»، شؤون سياسى و ادارى كشور و امّت است؛ زيرا در امور شخصى، مشورت با عامه مردم مفهومى ندارد و در امر نبوّت نيز پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم تنها با وحى در ارتباط است و جايى براى مشورت در امور مربوط به پيامبرى نيست.»(52)
تغييرناپذيرى امور منصوصالحكم و وحيانى با اراده و رأى انسان را مىتوان با نگاهى دقيقتر از آيه ديگرى كه مربوط به شورا بود نيز دريافت؛ چه اينكه در آيه شريفه «و أمرهم شورى بينهم» كه با وصف مؤمنان به اهل مشاوره بودن، آنان را ستايش مىكند، آنگونه كه مىبينيم، واژه «أمر» به ضمير «هم» كه به مؤمنان بازمىگردد، اضافه شده، و بسا اين اضافه نشانه آن باشد كه تبادل نظر و مشاوره مؤمنان با يكديگر تنها در آن دسته از امورى كه به خودشان ارتباط دارد و در حيطه اظهار نظر آنان قرار دارد، مورد تأكيد اسلام است وگرنه در امور وحيانى، زمينهاى براى اظهار نظر آنان وجود ندارد.
در اين باره، توجّه به پرسشى كه امام على عليهالسلام از پيامبر مىكند نيز گواه بر اين است كه در پذيرش امور منصوصالحكم و عدم جواز اظهار نظر در آن جاى ترديد نمىباشد. امام على عليهالسلام مىپرسد:
«يا رسول اللّه صلىاللهعليهوآلهوسلم أرأيت اذا نزل بنا امر ليس فيه كتاب و لا سنّة منك ما نعمل به؟»
چنان كه شاهديم، حضرت نسبت به مواردى كه آيهاى از قرآن يا سنّتى نبوى درباره آن نباشد كسب تكليف مىكند و پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم در پاسخ مىفرمايد:
«اجعلوه شورى بين المؤمنين...»(53)
از مهمترين موارد جدايى دموكراسى از اسلام در باب قلمرو اراده اكثريّت همين است كه در نظام دموكراسى به دليل نوع نگرش به انسان و آزادى وى، از يك سو در مقام قانونگذارى، براى اراده اكثريت و تمايلات آنان، هيچ مرزى جز سلب آزادى ديگران نمىبيند و از سويى ديگر، با ناديده گرفتن بُعد ملكوتى و معنوى آفرينش انسان و غفلت از نياز وى به پيوند با خالق خويش، از ويژگيهاى قوانين الهى ناآگاه مانده، خود را بىنياز از آن دانسته و به قوانين بشرى كه از خلأ معنويّت رنج مىبرد پناه مىآورد و از همين روست كه تا كنون هرگز نتوانسته است سعادت انسان را تأمين كند، ولى در اسلام، به دلايلى كه گفته شد، با التزام به قوانين داراى نص از آفريدگار هستى، بر حضور و مشاركت مردم در چارچوب همان قوانين الهى و تحقّق قانونگذارى در بستر قوانين وحيانى تأكيد مىشود و بدينشكل كاستيهاى قوانين بشرى با پايبندى به شرع جبران مىگردد.
حاكميّت و اراده اكثريّت در نظام اسلامى
در بحث كوتاهى كه از دموكراسى سخن به ميان آمد، اين نكته پيدا بود كه اراده و خواست مردم يا اكثريّت، بنيان مشروعيّت حكومتهاى دموكراتيك تلقّى مىگردد و بر اين اساس، مردم يا اكثريّت آنان به هر فردى كه واجد شرايط نامزدى براى تصدّى حاكميّت باشد كه آن شرايط نيز بر اساس خواست و اراده خود مردم يا نمايندگان آنان تنظيم گرديده است رأى دهند، حكومت فرد منتخب مشروعيّت مىيابد و مىتواند متصدّى زمامدارى كشور گردد. بدينشكل خواست اكثريّت هم در انتخاب فرد حاكم و هم در تعيين شرايطى كه نامزدها بايد واجد آن باشند، تنها معيار مشروعيّت در دموكراسى مىباشد.
از آن سو، بر اساس جهانبينى اسلامى، از آنجا كه مالكيّت حقيقى هستى و آفرينش، از آنِ خداوند است؛ چنانكه مىفرمايد: «للّه ما فى السموات و ما فى الأرض» (نساء/ 131)، و خداوند است كه لباس وجود را بر اندام تمامى موجودات پوشانده، از اين رو، همه هستى و از جمله انسان، مملوك اوست و بدينسان حكومت و حاكميّت بر جهان و بر انسان نيز در درجه اوّل از آنِ خداى مالك هستى است؛ چنانكه خود فرمود: «ان الحكم الاّ للّه أمر ان لاتعبدوا الاّ ايّاه» (يوسف/ 40) و نيز فرمود: «ألا له الحكم و هو أسرع الحاسبين» (انعام/ 63) پيداست كه در گستره هستى هر حكومت ديگرى شكل گيرد آنگاه مشروع خواهد بود كه حاكم مطلق و هستىبخش اجازه پيدايش آن را داده باشد. از اين رو، هر حكومت ديگرى كه در امتداد حكومت خداوند و با اجازه يا دستور وى باشد، حكومت الهى به شمار مىآيد؛ چنانكه خداوند متعال خود اين اجازه و حق را از جمله به نبىّ اكرم و امامان معصوم عليهمالسلام پس از ايشان داده است و درباره پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود: «النبىّ اولى بالمؤمنين من أنفسهم»(احزاب/ 6)؛ پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم از خود مؤمنان به آنان سزاوارتر (مقدّمتر) است.
نيز درباره اطاعت خود و پيامبر و جانشينان وى فرمود: «أطيعوا اللّه و أطيعوا الرسول و أولى الأمر منكم» (نساء/ 59)؛ خداوند را فرمان بريد و پيامبر و صاحبان امرتان را اطاعت كنيد. از اين رو، به اتّفاق آراء مسلمانان، مشروعيّت حكومت پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم بر اساس نصب الهى است و نقش بيعت مسؤولانه مسلمانان با پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم به عنوان پيمانى لازمالوفاء، بىآنكه در مشروعيّت حكومت تأثيرى داشته باشد، بىگمان در تحقّق عينى و جريان خارجى آن نقش اساسى داشته است. بدينسان چنانچه مردم تن به بيعت نمىدادند و از پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم رويگردان مىشدند، گرچه در اين فرض حكومت ايشان تحقّق خارجى نمىيافت، ولى مشروعيّت آن همچنان پابرجا بود و عدم رويكرد مردم تأثيرى در آن نداشت؛ چنانكه در طول تاريخ بسيارى از پيامبران و رهبران الهى از سوى خداوند منصوب گرديدند، ولى با رويگردانى امّتها، حكومتى شكل نگرفت. پيداست كه آنانى كه دعوت و فراخوان رهبران منصوب الهى را پاسخ مثبت دهند پاداش انجام وظيفه الهى خويش را خواهند ديد و آنان كه از رهبران الهى رويگران شدند و با اين كردار خويش، زمينه تعطيل شدن حكومت الهى را فراهم كردند، مجازات جرم سنگين خود را خواهند چشيد.
در باور شيعه، ماجراى حكومت پس از عصر رسول اكرم صلىاللهعليهوآلهوسلم و پيش از عصر غيبت نيز از همين روست؛ چه اينكه بنا بر اعتقاد آنان كه برخاسته از واقعيّات انكارناپذير است، امامان معصوم عليهمالسلام رهبران منصوب پروردگارند و از آنجا كه در اين باره، افزون بر دليل محكم عقلى، نصّ آشكار وحى نيز در اختيار است، رويگردانى از امامان معصوم را روا ندانسته و به دستور وحى پايبندى نشان دادهاند. در اين باره، اهل تسنّن به رغم اشتراك نظرى كه با شيعه در خصوص ناروا بودن دخالت در حريم وحى و امور مصرّح در آن دارند، چنانكه سخن ايشان را ياد كرديم، ليكن سوگمندانه، خواسته يا ناخواسته نصوص آشكار وحى و پيامرسان آن را در باب امامت ناديده گرفته، از جمله، به شورا پناه آوردهند و آن را دستاويز قرار دادند؛ چنانكه رشيد رضا در اين باره مىنويسد:
«الحكم فى الإسلام للأمّة و شكله شورى.»(54)
از ديدگاه اسلام، حكومت از آنِ امّت است و از رهگذر شورا شكل مىگيرد.
و نيز مىافزايد:
«و الأمّة هى الّتى تملك نصبه (الإمام او الخليفه) أو عزله.»(55)
نصب و عزل امام يا خليفه تنها به دست امّت انجام مىگيرد.
وى با آن كه در توضيح واژه «الأمر» در آيه «و شاورهم فى الأمر» چنين گفت كه «شورا در حريم وحى و آنچه حكمش از سوى صاحب وحى ابلاغ گرديده راهى ندارد»، ولى گويا امر مهمّ امامت را از امورى مىداند كه وحى درباره آن سكوت كرده و سخنى درباره آن نگفته است.
در هر حال، ديدگاه مستدل و منطقى شيعه در اين باره آشكار است، مشروعيّت حكومت امامان را الهى مىداند و به نقش مهم مردم در فعليّت آن باور دارد. در اين باره افزون بر آيات و روايات بىشمارى كه نصب الهى جانشين على عليهالسلام و ساير امامان عليهمالسلام را آشكار مىسازد، گفتار ذيل از پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم نشانه نصب و مشروعيّت الهى و فعليّت مردمى حكومت على عليهالسلام مىباشد. امام على عليهالسلام خود از پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم نقل مىكند كه فرمود:
«يا ابن ابىطالب لك ولاء أمّتى، فَاِن ولّوك فى عافية و أجمعوا عليك بالرضا، فقم بأمرهم، و إن اختلفوا عليك، فدعهم و ما هم فيه.»(56)
پسر ابىطالب! ولايت بر امّت از آنِ توست. چنانچه آنان با خشنودى و تمايل آن را به تو واگذاردند، براى ساماندهى امورشان مبادرت نما و اگر در اين باره با يكديگر اختلاف كردند، آنان را به خودشان واگذار.
چنان كه پيداست، پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم پيش از آن كه از اقبال يا اختلاف مردم در اين باره سخن گويد، ولايت و حاكميّت على عليهالسلام بر امّت را امرى ثابت و حق او مىداند؛ زيرا فرمود: «لك ولاء امّتى»، ولى از آن جا كه مبادرت و اقدام عملى براى استقرار ولايت و حاكميّت در گرو اقبال مردم است، آنگاه فرمود: اگر آنان به اين حق اعتراف كردند و آن را به تو سپردند بپا خيز وگرنه حكومت به خودى خود شكل نخواهد گرفت.
به گفته آيةاللّه جوادى آملى گواه عدم تأثير رأى مردم در مشروعيّت حكومت اسلامى آن است كه «درباره حضرت امام حسن و امام حسين عليهماالسلام آمده است: «انّ الحسن و الحسين امامان، قاما أو قعدا»؛ زيرا رأى جمهور فقط ناظر به مقام اثبات و تعهّد ايمانى خود آنهاست، نه راجع به مقام ثبوت و انشاء امامت، و آنچه وظيفه مردم است تولّى خواهد بود، نه توليت و جعل ولايت.»(57)
با آن كه مسأله مشروعيّت الهى حكومت اسلامى، دست كم درباره امامان معصوم عليهمالسلام امرى آشكار است، جاى شگفتى است كه ديده مىشود گاهى با نگرشى يك سويه به بخشى از سخنان على عليهالسلام و چشمپوشى از زواياى ديگر آن، گفته مىشود كه اعطاى ولايت امام معصوم عليهالسلام نيز به دست مسلمانان صورت گرفته است، چنان كه با استفاده يكجانبه از جمله «ولّيتموه أمركم» در گفتار على عليهالسلام كه فرمود: «و اعلموا اِن أجبتكم، ركبت بكم ما أعلم و لماصغ الى قول القائل و عتب العاتب و اِن تركتمونى، فإنّى كأحدكم و لعلّى أسمعكم و أطوعكم لمن ولّيتموه أمركم...»(58). گفته شده:
«از عبارت [ولّيتموه أمركم] اينگونه استفاده شده كه امر، امر مسلمانان است و اعطاى ولايت نيز به دست آنان است. هرچند با وجود نص، نوبت به انتخاب نمىرسد، ليكن از آنجا كه امّت زمان حضرت تسليم نصب او از طريق خداوند متعال و نبى صلىاللهعليهوآلهوسلم نشدند حضرت انتخاب را به عنوان راهى در طول نصب برشمردند كه به اين شكل ولايت به شخص داده مىشود.»(59)
چنين برداشتهاى بىپايهاى، پيش از اين نيز از سوى برخى از رجال اهل تسنّن با همين نگرش يكسويه به برخى گفتارهاى على عليهالسلام نيز انجام گرفته است؛ چنان كه ابن ابىالحديد بخشى از نامه على عليهالسلام به معاويه را دليلى صريح بر امامت انتخابى شمرده؛ آنجا كه فرموده است: «انّه بايعنى القوم الذى بايعوا أبابكر و عمر و عثمان على ما بايعوهم عليه... و انّما الشورى للمهاجرين و الأنصار، فاِن اجتمعوا على رجل و سمّوه اماما كان ذلك للّه رضىً... .»(60)
ابن ابىالحديد پس از يادكر اين بخش از نامه حضرت مىنويسد:
«و اعلم أنّ هذا الفصل دالّ بصريحه على كون الاختيار طريقا الى الإمامة، كما يذكر اصحابنا المتكلّمون.»(61)
اين بخش از سخن بصراحت دلالت دارد كه انتخاب راهى است براى امامت و رهبرى، چنان كه متكلّمان ما (اهل سنّت) بر اين باورند.
واقعيّت امر اين است كه چنان كه گفته شد، چنين برداشتهايى در درجه نخست، نگرشى يك سويه به يك گفتار است و پيداست كه برداشت روشمند از سخن يك متكلّم و نسبت آن به وى منوط به اين است كه زواياى گوناگون و تأثيرگذار در فهم آن، مانند چگونگى موقعيت گوينده در زمان صدور سخن، وضع و منطق مخاطب يا مخاطبان و بازبينى ساير گفتارهاى همان متكلّم در همان موضوع مورد ملاحظه قرار گيرد. از اين رو اوّلاً، تأمّلى در روايتى كه خود على عليهالسلام از پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم نقل كرد، سستى برداشت فوق را آشكار مىسازد؛ چه اين كه فرمود: «يابن ابىطالب! لك ولاء امّتى...» و پيداست كه قرار گرفتن جمله «لك ولاء امّتى» پيش از جمله «فان ولّوك» نشانه آن است كه ولايت براى آن حضرت، جداى از توليت و ولايتپذيرى مردم، ثابت است. از اين رو جمله دوم تنها ناظر به مقام كشف و عينيّت خارجى مىتواند باشد و واقعيّت ثبوتى ولايت را كه امرى است الهى، تغيير نمىدهد. بنابراين جمله «فان ولّيتموه أمركم» نيز كه مورد استناد برداشت فوق قرار گرفته بود ناظر به همان مقام كشف و خارج خواهد بود.
افزون بر آن، گرچه در برخى از سخنان على عليهالسلام به ظاهر، امر خلافت و ولايت با اقبال مردم پيوند داده شده ولى با اندك تأمّلى پيداست كه ايشان با استناد به ذهنيّت و باور مخاطب و خصم، يكى از كارآمدترين روشهاى گفتوگوى برهانى را كه بيشترين تأثير را در اقناع وى دارد در پيش گرفته؛ چه اين كه با اين روش، بر اساس آن چيزى با مخاطب گفتوگو شده كه خود بدان باور دارد و ديگر راه گريزى براى وى نيست و هرگز معناى اين امر چنين نيست كه استدلالكننده نيز به آنچه از زبان مخاطب مىگويد، باور دارد. نمونهاى از اين روش را در نامهاى كه على عليهالسلام توسّط يكى از اصحاب خود (حرير) نزد معاويه مىفرستد تا او را به پذيرش حكومت خود فراخواند، مىبينيم كه به حرير فرمود، اگر معاويه دعوت را نپذيرفت به او بگو: «عموم مردم به خلافت تو خشنود نيستند؛ زيرا آنان به على عليهالسلام روى آوردهاند.»(62)
گويا حضرت به معاويه مىگويد تو كه خود معتقد به اقبال مردم و بيعت هستى (و نصّ وحى را ناديده مىگيرى)، اكنون كه امّت با من بيعت كردهاند، چرا تن به حكومت مردمى على نمىدهى و آنچه را خود بدان معتقد هستى ناديده مىگيرى؟
امام مجتبى عليهالسلام نيز در نامه خطاب به معاويه از همين شيوه بهره گرفت و نوشت: «انّ عليّا رضوان اللّه عليه لمّا مضى لسبيله ولاّنى المسلمون الأمر بعده، فدع التمادى فى الباطل و ادخل فيما دخل فيه الناس من بيعتى... .»(63)
پيداست كه امام مجتبى عليهالسلام نيز با استناد به بينش و باور خود معاويه او را به پذيرش خلافت خود فرا مىخواند و گويا مىفرمايد: حتّى با فرض درستى باور تو، خلافت از آنِ من است؛ زيرا مسلمانان به من روى آوردند و آن را به من سپردند.
امر ديگرى كه سستى برداشت ياد شده را آشكارتر مىسازد، اين است كه گفته شد «از آنجا كه امّتِ زمان حضرت تسليم نصب او از طريق خداوند متعال و نبى صلىاللهعليهوآلهوسلم نشدند، حضرت انتخاب را به عنوان راهى در طول نصب برشمردند كه به اين شكل ولايت به شخص داده شود.» پذيرش اين سخن، مستلزم آن است كه بگوييم، از يك سو نافرمانى و عدم تمكين امّتها در برابر فرستادگان و منصوبان الهى، واقعيّت امر را تغيير داده، مجوّزى خواهد بود تا ولايتى را كه خداوند بر اساس آگاهى فراگير خويش، شايسته فرد خاصّى ديده است، به دليل نافرمانى امّت به فرد ديگرى سپرده شود كه بسا واجد شرايط آن نباشد. از سوى ديگر، اين امر يك نوع امتياز و پاداشى خواهد بود به كسانى كه از فرد منصوب الهى رويگردان شدند؛ زيرا معناى سخن ياد شده آن است كه در نتيجه عدم تمكين آنان در برابر نص وحى، امر ولايت به خود آنان سپرده شده، و اين در حالى است كه بىپايگى هر دو نكته آشكار است.
گذشته از اين، نگاهى عميقتر به صدر همان كلام على عليهالسلام كه مورد استناد صاحب برداشت فوق قرار گرفت، نادرستى آن برداشت را مىرساند؛ زيرا در آغاز كلام حضرت عليهالسلام آمده است: «و اعلموا اِن أجبتكم ركبت بكم ما أعلم و لمأصغ الى قول القائل و عتب العاتب...»
آگاه باشيد، اگر دعوت شما را اجابت كنم [و حكومت را بر عهده گيرم] طبق آنچه خود مىدانم با شما رفتار خواهم كرد و به سخن اين و آن و سرزنش سرزنشكنندگان گوش فرانخواهم داد.
چنان كه پيداست در اين بخش، امام على عليهالسلام اعلام مىدارد كه اگر حكومت را طبق خواسته آنان بر عهده گيرد، در اداره آن هرگز به سخنِ اين و آن گوش نخواهد داد، بلكه آنچه را وظيفه الهى و دينى خود بداند همان خواهد كرد و آنچه را حق بداند انجام خواهد داد، نه آنچه مردم بخواهند.
اكنون اگر با تمسّك به ظاهر «ولّيتموه امركم» كه در بخشى از همين سخن مولا عليهالسلام آمده، گفته شود كه مشروعيّت حكومت مردمى است، در آن صورت چگونه مىتوان گفت كه بنيان مشروعيّت حكومت خواست مردم باشد، حال آن كه بنا بر گفته حضرت عليهالسلام در اداره حكومت و چگونگى انجام آن، ملاك وظيفه الهى است نه خواسته مردم؛ زيرا حضرت فرمود اگر من امام شما باشم به وظيفهام عمل خواهم كرد نه به خواست افراد، حال آن كه اگر مبناى مشروعيّت حكومت خواست مردم باشد، بىگمان همين خواست مردم بايد مبناى حركت و خطّ و مشى حكومت و حاكم نيز باشد. در غير اين صورت، مردمى بودن آن نقض خواهد شد. بنابراين، توجّه به صدر كلام على عليهالسلام مىرساند كه جمله «ولّيتموه أمركم» در صدد بيان مشروعيّت حكومت و مقام ثبوت نيست.
از اين رو، مشروعيّت الهى منصب مهم امامت، در جاى خود امرى ثابت و استوار است و نقش مسؤولانه مردم در فعليّت آن نيز در خور توجّه است.
در بينش شيعه، از آنجا كه ولايت فقيه در امتداد ولايت پيامبر و امامان معصوم عليهمالسلام قرار دارد، مبانى مشروعيّت آن دو نيز يكى است و همان ادلّه عقلى و نقلىِ مثبِت امامت، در ولايت فقيه نيز بهكار مىآيد، چنان كه امام خمينى رحمهالله نيز در اين باره گفته است. «فما هو دليل الإمامة، بعينه دليل على لزوم الحكومة بعد غيبة ولىّ عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف.»(64)
با اين حال يكى از تفاوتهاى امامت در عصر حضور با ولايت فقيه كه استمرار امامت در عصر غيبت است، در چگونگى نصب و تعيين شخص امام است؛ چه اينكه منصب امامت و حكومت در عصر حضور به وسيله نصّ خاص وحى بر عهده شخص معيّن و معصوم قرار داده مىشود، ولى در عصر غيبت، مسؤوليّت زمامدارى جامعه اسلامى به شكل نصب عام بر عهده فقيه واجد شرايط و نامعيّن گذاشته شده و تعيين آن به مردم يا نمايندگان كارشناس آنان واگذار شده است، ولى هر دو در اين جهت مشترك هستند كه جعل و اعطاى مقام امامت در عصر حضور و مقام ولايت فقيه در عصر غيبت، توسّط وحى (به شكل مستقيم يا غير مستقيم) انجام مىپذيرد.
بنا بر گفته يكى از عالمان معاصر: «اگر يكى دو نفر از فقهاى معاصر را استثنا كنيم، بقيه فقهاى شيعه معتقدند كه در زمان غيبت، حاكم شرع عبارت از فقيه جامعالشرايط است كه بر اساس توقيع شريفى كه از ناحيه مبارك امام زمان عليهالسلام به ما رسيده و نيز ساير ادلهاى كه در اين زمينه وجود دارد، به نصب عام براى حكومت نصب شده است. كسانى از فقها كه رأى و نظر آنها در دسترس است بر اين مطلب متفقند. البتّه يكى دو تن از فقهاى معاصر، آن را به صورت يك احتمال مطرح كردهاند كه شايد بتوان گفت مشروعيّت حكومت در زمان غيبت از طرف مردم است.»(65)
پنداشت مردمى بودن مشروعيّت ولايت فقيه، ناشى از چنين پنداشتى در باب امامت است كه به طور عمده، ريشه در برداشتهاى يك سويه از برخى گفتارهاى معصومان عليهمالسلام دارد و توضيح آن در جاى خود گذشت.
در هر حال، پس از آشكار شدن قلمرو اراده مردم و اكثريّت در باب منصب امامت، اين امر به خودى خود، در نظام ولايت فقيه نيز، كه استمرار امامت به شمار مىآيد، روشن مىباشد. از اين رو، همانگونه كه حدود و قوانين مصرّح در شرع و نيز جعل و اعطاى مقام امامت، مرز خواست و اراده مردم در عصر حضور شناخته شد، اين امر در دوران غيبت و در نظام ولايت فقيه نيز چنين مىباشد.
با وجود اين، دقّت در چگونگى شكلگيرى نظام ولايت فقيه و تعيين ولىّ فقيه نشان مىدهد كه دامنه مشاركت و تأثيرگذارى مردم در شكلگيرى حكومت و روى كار آمدن حاكم در عصر غيبت، گستردهتر از زمان حضور است؛ زيرا آنگونه كه گفته شد، در عصر حضور شخص امام نيز از رهگذر وحى تعيين و معرّفى مىگردد و وظيفه مردم، بيعت مسؤولانه و اعلام وفادارى با حاكم تعيين شده از سوى وحى است، ولى در عصر غيبت، به دليل آن كه شخص حاكم و ولى فقيه تعيين نگرديده و تنها شرايطى كه بايد حاكم اسلامى و ولىّ فقيه واجد آن باشد، مشخّص شده است، از اين رو، شناسايى كارشناسانه واجدان شرايط مذكور و انتخاب اصلح از ميان آنان، به مردم يا نمايندگان كارشناس و منتخب آنان سپرده شده است و پيداست كه اگر اين امر به شكل صحيح و در پرتو روشنگرى عقل و شرع صورت گيرد به كشف ولى فقيه، كه مقام ولايت را از سوى معصوم عليهالسلام دريافت نموده، خواهد انجاميد و بدينشكل ولايت بالقوّه به ولايت بالفعل مبدّل خواهد شد. از همين روست كه درباره نقش بيعت در عصر غيبت گفته مىشود:
«بيعت در عصر غيبت، نقش به فعليّت رساندن صلاحيّت رهبرى را ايفا مىكند، اوصاف ارائه شده از جانب شرع، صلاحيّت داشتنِ رهبر را ايجاب مىكند و مردم با شناسايى واجدين اوصاف و بيعت با فرد اصلح، اين صلاحيّت را به فعليّت مىرسانند. البته اين شناسايى و بيعت، امضاى شارع را به دنبال دارد كه مشروعيّت ولايت فقيه از همين جا نشأت گرفته و به گونه ميانه انتصاب و انتخاب صورت مىگيرد.»(66)
نگرش سطحى به حقيقت نظام امامت و ولايت فقيه سبب شده است تا عدّهاى از درك و هضم اين واقعيّت كه يك نظامِ حكومتى در عين الهى بودنش مىتواند مردمى نيز باشد، ناتوان باشند و با نگرش يكسويه به ديدگاه نصب الهى امام و ولى فقيه، آن را چنين ترسيم نمايند و بگويند:
«[بنا بر نظريه انتصاب] شرايط حاكم از پيش توسّط احكام فقهى تعيين شده است، تكليف مردم هم از قبل معيّن شده است كه يا بايد حاكم واجد شرايط و منصوب از بالا را بپذيرند (بيعت)، يا پس از انتخاب وى، از سرِ تكليف و به فعليّت رساندن حقّ بالقوه وى، به اين ولايت گردن بگذارند. شقّ ثالثى وجود ندارد.»(67)
آنگاه با تكيه بر ذهنيّت ياد شده، و در تلاش براى ترسيم تناقض در حقيقت چنين نظامى اينگونه بيفزايند:
«سخن مهم در اينجا اين است كه اگر در مسأله انتخاب حاكم، حقوق و تكاليف مردم را تماما الهى و دينى بدانيم، با يك پارادوكس (تناقض) مواجه خواهيم شد كه براى رفعش ناچار بايد در اين مجموعه براى حقوق غير دينى و تكاليف غير حكومتى مردم هم جايى را منظور كنيم و بگوييم كه مردم در تعيين حاكم و حكومت دينى، واجد حقوق و تكاليف غير دينى هم هستند.»(68)
چنان كه گفته شد، در واقع منشأ پنداشت چنين تناقضى آن است كه نويسنده نتوانسته است، الهى بودن يك حكومت را در ضمن مردمى بودن آن بدرستى دريابد و گويى مشاركت عمومى و مسؤولانه در فعليّت و شكلگيرى حكومت و نيز ساير نمادهاى حضور مردم در صحنه اداره كشورشان در نظام اسلامى را كه از آن ياد شد، هيچگونه امتيازى براى مردمى بودن آن ندانسته يا كمترين امتياز مردمى تلقّى كرده است. گويا وى بر اين باور است كه حكومت تنها در صورتى مردمى و جمهورى است كه حاكميّت را نيز خود مردم بدهند و خود نيز حق عزل داشته باشند. ولى با اندكى درنگ، اين امر آشكار مىگردد كه نهتنها تناقضى در بينش اسلامى حكومت وجود ندارد، بلكه زيباترين و راقىترين شكل حكومت آن است كه در عين برخوردار بودن از ويژگى جمهوريّت و مردمى بودن، بنيانى الهى نيز داشته باشد و اين شاهكار چنين بينشى است كه با وجود دنيايى بودن ظاهر حكومت، آن را از درون به عالَم ملكوت پيوند مىدهد و بىشك چنين ساختار حكومتى، متناسب با آفرينش انسان نيز كه داراى دو بعد دنيايى و ملكوتى است مىباشد و مىتواند نيازهاى وى را در هر دو سو پاسخ دهد.
افزون بر آن، اگر نويسنده مذكور نتواند تناقض اوّلى در بحث حكومت اسلامى را حل كند، در تحليل پارهاى از ديگر مسائل نيز كه به ظاهر آيات دوگانهاى از قرآن برايش وجود دارد ناتوان خواهد ماند؛ چنان كه در باب شفاعت، يك دسته از آيات گويى حقّ شفاعت را منحصر به خداوند مىشمارد؛ مانند آيه شريفه «قل للّه الشفاعة جميعا له ملك السموات و الأرض»(زمر/ 44)، ولى در آيه ديگر، سخن از شفاعت غير خداوند نيز به ميان آمده است؛ مانند آيه: «لايملكون الشفاعة الاّ من اتّخذ عند الرحمن عهدا»(مريم/ 87).
پيداست كه اين دو آيه گرچه ظاهرى ناسازگار دارند، ولى بسادگى مىتوان بينشان جمع كرد به شكلى كه گفته شود، خداوند مالك شفاعت است مستقلاًّ و بالذات و ديگران نيز با اذن او مالك شفاعت خواهند شد.
به همين شكل نيز در باب حكومت، جمع بين الهى بودن آن در عين مردمى بودن حكومت آسان و امكانپذير است و گرچه در يك آيه حكومت را منحصر به مقام ربوبى مىشمارد؛ مانند آيه «اِن الحكم الاّ للّه» و در آيهاى ديگر آن را به غير خداوند نسبت مىآيد، مانند آيهاى كه خطاب به پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم مىگويد «لتحكم بين الناس بما اراك اللّه» (نساء/ 105)، ولى جمع ميان آن دو چنين است كه مالك اوّلى و حقيقى حكومت خداوند است و ديگر حكومتها با اذن او مشروعيّت خواهند داشت و اين خود نوعى ديگر از مردمى بودن و الهى بودن حكومت است. بدينسان از منظر قرآن، هر نوع حكومتى كه صبغه الهى و دينى نداشته باشد مردود است و از آن سو، هر نوع جهتگيرى عمومى و انتخاب مردمى كه در چارچوب اصول اسلامى تبلور يابد، مشروعيّت دينى نيز خواهد داشت. البته منظور اين نيست كه مردم بدان مشروعيّت مىبخشند، بلكه آنان در واقع حاكم منصوب را بر منصب مىنشانند و حكومت حق را استوار مىسازند و به فعليت مىرسانند و در عزل حاكم نيز، چنانچه وى شرايط حاكميّت را از دست بدهد، پيش از عزل مردم، معزول الهى است.
گذشته از آن، تفكيك ميان حقوق و تكاليف دينى با حقوق و تكاليف غير دينى مردم كه در نوشتار مدّعىِ تناقض آمده بود و بلكه بنيان چنين تقسيمى از اساس نادرست است؛ چه اينكه در چارچوب نظام و حكومت اسلامى، همه حقوق و تكاليف مردمى صبغه دينى مىيابد و دنياى آنان با دينشان گره مىخورد، البتّه پيداست كه اگر مراد نويسنده از حقوق غير دينى، پاسخگويى به آن دسته از خواستهاى مردمى است كه نامشروع باشد، چنين سخنى در بينش اسلامى حكومت جايى ندارد و چنانكه شرح آن ياد شد، با تفسير آزادىِ انسان از منظر اسلام نيز ناسازگار است و اگر مراد وى، رسيدن مردم به خواستهاى مشروع باشد، همه آنها مىتواند دينى باشد و حقوق غير دينى بىمعنى خواهد بود.
پس از آن كه جايگاه حكمتآميز و خِردمندانه اكثريّت و قلمرو حساب شده آن در اسلام، از مباحث پيشگفته آشكار گشت، شايسته است در سطورى چند، نگاهى جامعتر و سنجشوار و در عين حال كوتاه به اكثريّت در دموكراسى و اسلام داشته باشيم، تا بدينشكل، هم جمعبندى فشردهاى از مباحث مطرح در اين نوشتار صورت گرفته باشد و هم آن كه اگر زواياى ديگرى از اين امر پنهان مانده، آشكار گردد. از اين رو چكيده سخن درباره اكثريّت و جايگاه آن در اسلام و دموكراسى را مىتوان در امور ذيل شاهد بود:
1. چگونگى جايگاه اكثريّت در هر دو نظام، برخاسته از نوع نگرش آن دو به انسان، حقوق و آزادى وى مىباشد. از اين رو، نگاه يك سويه به انسان به گونهاى كه تنها نيازهاى طبيعى و مادّى نهفته در آفرينش وى مورد نظر باشد و ناديده گرفتن نيازهاى مهم ملكوتى و معنوى موجود در آفرينش وى سبب شده است تا ايده فردگرايى و تأمين تمايلات و خواستهاى مادّى افراد، در بنيان فكرى نظام دموكراسى جاى گيرد و در پى آن، سخن از آزادىِ نسبتا بىنهايت و لجامگسيختهاى به ميان آيد كه برآيند آن، محوريّت خواست، اراده و تمايلات اكثريّت در همه شؤون قانونگذارى، حاكميّت و غيره است. از آن سو، نگرش صحيح و واقعگرايانه اسلام به انسان و نيازهاى طبيعى و ملكوتى وى به ارائه تعريفى نظاممند از آزادى و حقوق انسان انجاميد كه متناسب با ساختار وجودى و آفرينش وى نيز مىباشد و بدينشكل آزادى وى را متمايز از آزادى حيوانات و در مرتبه و جايگاهى رفيع قرار داد كه گرچه در نگاه سطحى محدود است، ولى حقيقتى موزون و حسابشده دارد. پيداست كه برآيند اين نگاه اسلامىِ واقعنگرانه به آزادى انسان آن است كه براى خواست و اراده انسانها و اكثريّت، چارچوبهايى در جهت مصالح و منافع و تأمين نيازهاى واقعى خودشان منظور گردد.
2. دقّت در ويژگيهاى قوانين ثابت و پايدار الهى كه برخاسته از احاطه علمى و جامع خداوند بر پديدههاى هستى و واقعيّت انسان است و از آن سو، نارسايى و ناكارآمدى اجمالى قوانين بشرى به دليل ناآگاهى كامل انسان از واقعيّات هستى و آفرينش خويش سبب شده است تا در بينش اسلامى، احكام منصوص و مصرّح در دين به عنوان يكى از مرزها و خطوط قرمز خواست و اراده مردم شناخته شود و از ديگر سو، غفلت از امور ياد شده در بينش نظام دموكراسى به آنجا انجاميده كه هرگونه مرز ملكوتى و معنوى را نهتنها به سود بشر ندانسته، بلكه گاه به زيان وى قلمداد كند و خواست انسانها را از هرگونه تقيّد دينى آزاد بپندارد.
3. در پىِ نكته دوم، اين امر آشكار مىگردد كه به دليل آن كه حاكميّت اراده و خواست مردم در نظام دينى به شكلى نظاممند و در چارچوب قوانين كه به سود خود آنان پىريزى شده تحقّق مىيابد، اين امر قوانين حاكم در اين نظام را سالمتر، واقعيتر و كارآمدتر نموده و گرچه به ظاهر خود را در حلقه و حصار دين محدود مىبيند، ليكن اين پنداشت از آن روست كه از راز و رمزهاى نهفته در احكام الهى بىخبر است و در فرض اطّلاع از آن به حقانيّت و خير بودن احكام الهى اذعان خواهد كرد. از آن سو به دليل عدم پايبندى خواست اكثريّت به دين و احكام دينى در نظام دموكراسى و در هنگامه پىريزى قوانين حاكم بر آن، ضريب مصونيّت قوانين و مقرّرات جارى در چنين نظامى كاهش يافته و گرچه ممكن است در مواردى از باب اتّفاق با قوانين دينى يكسان گردد، ولى در موارد انبوهى، قوانين تدوين شده، به دليل ناآگاهى پىريزان آن از منافع واقعى افراد و جوامع و نيازهاى آنان، زيانهاى جبرانناپذيرى براى جامعه و انسانهاى گردآمده در آن ببار آورد و انسانيّت آنان را تا حدّ حيوانيّت تنزّل دهد.
4. ضابطهمند بودن حاكميّت در نظام اسلامى و ضرورت برخوردار بودن حاكم اسلامى از ويژگيهاى هدفمند و لزوم پايبندى و اهتمام مردم يا نمايندگان آنان به اين ويژگيها در هنگامه انتخاب حاكم سبب مىشود تا مصونيّت حاكميّت و حاكم اسلامى نيز بيش از نظام دموكراسى باشد، چه اين كه صفاتى چون عدالت، شجاعت، زمانشناسى، نيروى تدبير و فقاهت، كه همه از شروط صلاحيّت حاكم اسلامى است، وى را از خودكامگى، سودجويى، هراس از دشمن، ناكارآمدى در مديريّت و ساير آفتهاى زيانبار مصون خواهد ساخت و از آن سو، پيداست كه فقدان چنين ساز و كارهايى در حكومت دموكراسى، پيامدهاى مرگبار و شكنندهاى براى حاكميّت و مردمان آن در پى خواهد داشت.
5 . حضور و مشاركت مسؤولانه توده مسلمانان به گونههاى متنوّعى چون بيعت و اعلام وفادارى به حاكم اسلامى، نظارت مستمر و گسترده خود يا نمايندگان آنان بر دستگاه حكومتى و سازوكارهاى مشورتى، در پىريزى قوانين اجرايى، پيوند مردم با دستگاه حكومتى را در نظام اسلامى استوارتر خواهد ساخت؛ چه اين كه چنين مشاركتى افزون بر انگيزههاى ملّى، قومى و غيره، انگيزه مهم ديگرى را به همراه دارد كه همان انگيزه دينى و الهى است و به خودى خود مولّد احساس مسؤوليّت و وظيفه است و اين امر، افزون بر ايجاد دغدغه حضور و مشاركت براى مردم، قداست و معنويّتى ويژه نيز به عملكرد آنان خواهد بخشيد، به گونهاى كه پس از اداى وظيفه، نوعى آرامش خاطر و رضايتمندى درونى ناشى از احساس انجام مسؤوليّت، به آنان دست خواهد داد و اين خود پاسخى به بخشى از نيازهاى معنوى و ملكوتى انسانهاست كه نظامهاى غير الهى فاقد آنند، چنانكه در دموكراسى چيزى جز انگيزه ملّى، قومى و يا دستيابى به خواستها و تمايلات پيدا و پنهان و بىحدّ و حصر مردم، آنان را به مشاركت فرانمىخواند.
تحليلى كوتاه بر نكوهش اكثريّت و ستايش اقليّت در برخى آيات و روايات
با وجود آن كه جايگاه و قلمرو حكمتآميزِ اراده و خواست اكثريّت در اسلام از مباحث پيشگفته آشكار گشت و روشن شد كه اسلام بر حضور و مشاركت تودههاى مردمى در صحنه حكومت و سياست و در قالبهايى چون بيعت، مشورت و خيرخواهى و نصيحت دستگاه حكومت و حاكمان، پافشارى دارد، با اين حال از ظاهر برخى آيات و روايات چنين پيداست كه گويى اكثريّت را نكوهش و سرزنش مىكند و به ستايش اقليّت مىپردازد. شايد اخذ به ظاهر اين آيات و روايات منشأ چنين پنداشتى گردد كه گفته شود در بينش اسلامى، اكثريّت هميشه مذموم و نكوهش شده و اقليّت همواره ممدوح و ستايش شده است، و اين امرى است كه با مباحث پيشين ناسازگار است.
از اين رو شايسته است با اشارهاى به اين دست از آيات و برخى روايات، نگاه ژرفترى به مفاد آنها داشته باشيم:
1 «و إن تطع اكثر من فى الارض يضلّوك عن سبيل اللّه اِن يتّبعون الاّ الظن و ان هم الاّ يخرصون» (انعام/ 116)
2 «انّ الساعة لآتية لا ريب فيها و لكنّ اكثر الناس لايؤمنون» (غافر (مؤمن)/ 59)
3 «و ما اكثر الناس و لو حرصت بمؤمنين» (يوسف/ 103)
4 «لقد جئناكم بالحقّ و لكنّ اكثركم للحقّ كارهون» (زخرف/ 78)
5 «الحقّ من ربّك و لكنّ اكثر الناس لايؤمنون» (هود/ 17)
چنانكه از ظاهر آيات ياد شده پيداست، گويى اكثر مردم روى زمين را گمراه، غير مؤمن، بيزار از حق و ناسپاس مىشمارد.
اين مضمون از ظاهر برخى روايات نيز برمىآيد؛ مانند بخشى از پاسخ اميرمؤمنان على عليهالسلام به فردى كه پرسشى از حضرت كرد و ايشان فرمود:
«... اهل الباطل فى القديم و الحديث اكثر عددا من أهل الحق.»(69)
همواره شمار اهل باطل در گذشته و حال بيش از اهل حق است.
همانگونه كه ظاهر آيات و روايت ياد شده بيانگر نكوهش اكثريّت بود، در آن سو، ظاهر آيات و روايت ذيل نيز ستايش اقليّت را نشان مىدهد:
1 «... و إنّ كثيرا من الخلطاء ليبغى بعضهم على بعض الاّ الذين آمنوا و عملوا الصالحات و قليلٌ ما هم» (ص/ 45)
2 «و قليلٌ من عبادى الشّكور» (سبأ/ 13)
3 «و جعل لكم السمع و الأبصار و الأفئدة قليلاً ما تشكرون» (نساء/ 83)
در روايتى از امام صادق عليهالسلام خطاب به سُدير صيرفى آمده است كه حضرت فرمود:
«... يا سُدير... فانّ اولياء اللّه لميزالوا مستضعفين قليلين منذ خلق اللّه آدم.»(70)
برخى از عالمان مفسّر و گرانقدر شيعه، تفسير آيات اكثريّت را به نكوهش اكثريّت مطلق، تفسيرى ناروا و نادرست مىشمارند. ايشان با ردّ چنين برداشتى از آيات ياد شده، خود در توضيح مفاد آن مىنويسند:
«بايد به همه آياتى كه چنين تعابيرى دارند مراجعه شود تا معلوم گردد كه همه آنها به موارد ويژهاى نظر دارند و از گروه يا نكته خاصّى سخن مىگويند و به هيچ وجه تعميم نداشته و به كلّ جامعه عربى و از آن بالاتر، به كلّ جامعه بشريّت و براى هميشه تعلّق نمىيابند. و به اصطلاح از قضاياى خارجيّه كه جنبه خاص دارند شمرده مىشوند و نبايستى آن را از قضاياى حقيقيّه كه جنبه عام و شمولى دارند به شمار آورد.»(71)
ايشان سپس با اشارهاى به سبب نكوهش اكثريّت، كه در يكى از آيات ياد شده گوشزد شده، مىافزايد:
«البتّه اين نكته پوشيده نباشد كه همين آياتِ ناظر به موارد خاص، حامل پيام است كه بطن قرآن را تشكيل مىدهد و با توجّه به علل و اسباب گمراهىِ افراد مورد نظر و جهت نكوهش قرآن از آنان، پيام آيه روشن مىشود وگرنه حكايتى بيش نبود.»(72)
در توضيح بخش اخير گفتار فوق بايد گفت: ظاهر جمله «اِن يتّبعون الاّ الظنّ و إن هم الاّ يخرصون» كه در ذيل آيه 116 سوره انعام آمده بود، بيانگر علّت و سبب نهى پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم از پيروى اكثريّت و نكوهش آن است و از آنجا كه علّت مىتواند آيه را از انحصار مورد نزول بيرون برده و به هر اكثريّت ديگرى كه ويژگى فوق را داشته باشد تعميم دهد، بنابراين مىتوان گفت كه گرچه بر اساس برخى نقلها آيه ياد شده شأن نزول ويژهاى دارد؛ چه اين كه در مكّه و در شرايطى نازل شد كه هواداران اسلام اندك بودند و اين امر براى مسلمانان مايه رنجش خاطر و نگرانى بود و نزول آيه به آنان قوّت قلب بخشيد و عزم آنان را در استمرار راهشان استوارتر ساخت، ولى علّت ياد شده در ذيل آيه، سبب مىگردد تا نكوهش اكثريّت و نهى از اطاعت آنان فراتر از مورد نزول و شامل هر اكثريّت ديگرى گردد كه بر اساس آيه، از گمان و حدس و تخمين پيروى مىكنند و باورهاى خود را بر شايعات و ظواهر امور استوار مىسازند و با واقعنگرى بيگانهاند. بر اين اساس، آيه شريفه داراى همان پيام عام و پايدارى است كه بدان اشاره شد و هر اكثريّتى را با همان ويژگى در هر عصر و زمانى شامل مىشود. بدينشكل مىتوان گفت آيات ديگرى هم كه به ظاهر، اكثريّت را نكوهش مىكرد گرچه مطلق به نظر مىرسد، ولى علّت ياد شده در آيه پيشين مىتواند علّت يا از جمله علل نكوهش در ساير آيات نيز به شمار آيد. نتيجه آن كه، در آيات گذشته، پيروى از اكثريّت به خودى خود نكوهش نشده و مورد نهى قرار نگرفته، بلكه ظاهرنگرى آنان و بىدقّتى در شناخت واقعيّات و اعتماد آنان به شايعات و حدسيّات، سبب نهى از اطاعت آنان است؛ از اين رو، چنان كه گفته شد، برداشت نكوهش و نهى مطلق و عام از اكثريّت در اين آيات ناصواب است.
چنين تحليلى را درباره آيات ستايش اقليّت نيز مىتوان گفت؛ يعنى نمىتوان مفاد اين آيات را مدح و ستايش همه اقليّتها دانست؛ زيرا در عالَم خارج، اقليتهايى نيز بوده و هستند كه به دليل گمراهى و كجروى، استحقاق نكوهش و تقبيح عملكرد را دارند و فكر و انديشه و رفتار آنان با حقيقت بيگانه است، بنابراين نمىتوان هيچ يك از اقليّتها و اكثريّتها را تنها به دليل اكثر يا اقل بودنشان، معيار درستى يا نادرستى فكر و انديشه و خط و مشى آنان دانست. به عبارتى ديگر، نه انبوه بودن طرفداران يك باور و عقيده دليل حقّانيت و درستى آن عقيده است و نه اندك بودن صاحبان يك فكر و انديشه دليل نادرستى و ناحق بودن آن انديشه است. در فرهنگ اسلامى و علوى، نخست بايد حق را شناخت و آنگاه گروهها و تودهها را با آن سنجيد، تا حقانيت يا ناحق بودن ايده آنان آشكار گردد؛ چنانكه امام على عليهالسلام مىفرمايد:
«انّ دين اللّه لايُعرف بالرجال بل بآية الحق و الآية العلامة فاعرف الحق تعرف اهله...»(73)
و نيز همان امام عليهالسلام در سخن ديگر و در پاسخ به حارث بن حوت كه به حضرت عرض نمود: «آيا چنان مىانديشى كه به گمان من اصحاب جمل (طلحة و زبير و پيروان ايشان) در گمراهى بودهاند؟» فرمود:
يا حارث! ... انّك لمتعرف الحق فتعرف اهله و لمتعرف الباطل فتعرف من أتاه.»(74)
گويى حضرت مىگويد: گرچه طلحه و زبير و هواداران آنان چهرههاى نامى و شناختهشدهاى هستند، ولى برجستگى چهره و شخصيت افراد، دليل درستى انديشه و عملكرد آنان نيست.
آيات چندى از قرآن نيز حق را مبنا و محور قرار داده و همگان را بر معيار قرار دادن آن فراخوانده است، چنان كه داود نبى را فرمان داده تا حاكميّت خود را بر حق استوار سازد: «يا داود انّا جعلناك خليفة فى الأرض فاحكم بين الناس بالحق و لاتتبع الهوى...»(ص/ 26)
در آيهاى ديگر، اين امر را گوشزد مىكند كه اگر حق كه خود معيار و ميزان است، تابع هوى و هوسها گردد و شناخت آن به گرايشها و سليقههاى افراد و گروهها گره خورد، هرآينه فساد، آسمان و زمين را دربرخواهد گرفت: «و لو اتبع الحقُّ أهواءَهم لفسدت السموات و الأرض و مَن فيهنّ...» (مؤمنون/ 71)
از همين رو، علاّمه طباطبايى در نقد پايبندى دائم نظام دموكراسى به خواست و ميل اكثريّت مىنويسد: «آراء اكثريّت در برابر آراء اقليت هميشه حق نيست، بلكه ممكن است در مواردى با حق همسو باشد و در موارد ديگرى چنين نباشد و با اين حال، شايسته نيست انسان خود را همواره سرسپرده اكثريّت بداند و رأى آنان را ميزان و معيار درستى آن قرار دهد، بلكه آنچه ضرورت دارد، شناخت حق و پيروى از آن است؛ چه مطابق خواست اكثريّت باشد يا نباشد.»
ايشان سپس آياتى را كه در چند سطر پيش اشاره شد براى تأييد گفتار خويش ياد مىكند.(75)
پيداست آنچه علاّمه را به نقد نوع نگرش دموكراسى به اكثريّت واداشت، در نگرش حكيمانه اسلام به اكثريّت منتفى است؛ زيرا چنان كه گذشت، اسلام خواست اكثريّت را در چارچوب قوانين وحيانى محترم مىشمارد و اين امر سبب مىشود تا اكثريت در حيطه نظام اسلامى غالبا از كجروى و گمراهى مصون بماند؛ زيرا قوانين اساسى و بنيادين چنين نظامى از وحى الهام گرفته و مشاركت توده مردم يا نمايندگان كارشناس آنان بيشتر در پىريزى قوانين اجرايى و در بستر همان قوانين اساسى تجلّى مىيابد.
نتيجه آن كه صِرف عدد، به تنهايى ملاك ستايش يا نكوهش نيست. بنابراين نكوهش اكثريت يا ستايش اقليت در قرآن به دليل بيشتر بودن عدد اكثريت يا اندك بودن اقليت نيست تا گفته شود اكثريت همواره نكوهش شده و اقليت هميشه مورد ستايش قرار گرفته است، بلكه بر اساس همسويى يا ناهمسويى خواست و اراده و گرايش آنان با حق يا باطل است كه استحقاق ستايش يا نكوهش را دارند.
با اين حال، لحن دو روايتى كه ياد كرديم به گونهاى است كه يكى از آن دو حكايت از باطل بودن اكثريتها در طول تاريخ دارد؛ زيرا در آن آمده بود: «اهل الباطل فى القديم و الحديث اكثر عددا من اهل الحق» و دو واژه «قديم و حديث» استمرار ناحق بودن اكثريتها را مىرساند و روايت ديگر بر اندك بودن صاحبان حق و اولياء الهى در طول تاريخ دلالت دارد؛ زيرا در آن آمده بود: «... انّ اولياء اللّه لميزالوا مستضعفين قليلين منذ خلق اللّه آدم» كه تعبير «لميزالوا» و «منذ خلق اللّه آدم» بيانگر استمرار و هميشگى بودن قلّت اولياء الهى است.
پيداست كه چنين رواياتى بيانگر واقعيتى خارجى و غير قابل انكار است؛ واقعيت تلخى كه همواره تاريخ شاهد آن بوده و در عصر حاضر نيز چنين است و آن اين كه با نگاهى كلان به نسلهاى گوناگون و گذشته بشرى، از آغاز خلقت تا كنون همواره طرفداران جبهه باطل افزونتر از جبهه حق بوده و هستند، چنانكه امروز نيز شمار مسلمانان دنيا در برابر غير مسلمانان بسيار اندك است، گرچه اين امر بدان معنى نيست كه همه كسانى كه به حسب ظاهر در جمع اهل باطل قرار دارند، استحقاق عقاب و مؤاخذه اخروى را دارند؛ زيرا شايد شمار زيادى از اين مجموعه در اثر استضعاف فكرى و در اختيار نداشتن عوامل هدايتى در آن سو قرار گرفتهاند، به گونهاى كه اگر آنها نيز همان شرايط پيشآمده براى مسلمانان را مىداشتند در اين مجموعه قرار مىگرفتند، چنان كه اگر بسيارى از مسلمانان نيز در شرايط غير مسلمانان قرار مىداشتند همان وضعيت را پيدا مىنمودند. با اين حال نمىتوان گفت كه اكثريت عددى غير مسلمانان دليل حق بودن آنان و اقليت عددى مسلمانان دليل باطل پنداشتن آنان است. بنابراين مىتوان گفت كه دو حديث ياد شده ناظر به يك واقعيت خارجى مستمر است كه جداى از عوامل پيدايش آن بيانگر اين امر است كه در طول تاريخ، نسبت اهل باطل به اهل حق بيشتر و در موارد زيادى چند برابر آنان بوده است. بر اين اساس چنانچه مانند برخى مفسّران، مراد از «الأرض» در آيه «و اِن تطع اكثر من فى الارض يضلّوك عن سبيل اللّه» را كره زمين بدانيم نه سرزمين مكّه، مىتوانيم همان معناى ذكر شده براى دو روايت ياد شده را در آيات اكثريّت نيز جارى بدانيم و بگوييم اين آيات نيز بيانگر گمراه بودن اكثر انسانهاى روى زمين در برابر شمار اندك هدايتشدگان است و جمله «اِن يتّبعون الاّ الظنّ»نيز دلالت بر اين دارد كه نوع مردم روى زمين بر اساس گمان و حدس و تخمين عمل مىكنند و از واقعنگرى به دور هستند.
البتّه پيداست كه اين امر بدان معنى نيست كه اگر در جامعهاى حكومت اسلامى شكل گرفت و جهتگيرى اساسى و خط مشىهاى بنيادين آن بر بستر قوانين الهى و دستورات وحى سامان يافت، اكثريّت در چنين جامعهاى گمراه باشند؛ زيرا وقتى شالوده حكومتى و اجتماعى جامعهاى بر اساس مبانى وحى شكل گرفت و توده مردم در اين مسير قرار گرفتند، آنگاه اگر هم در چگونگى اجراى امور و نوع حركت در اين چارچوب اختلاف نظرى ميان مردم يا نمايندگان آنان پيش آيد كه به پيدايش اقلّ و اكثر بينجامد، راه حلّ منطقى و عرفى آن ترجيح رأى اكثريّت بر اقليّت است، و البتّه اين امر به معناى گمراهى اقليّت يا نادرست بودن رأى آنان نيست، بلكه نظر اقليّت نيز به دليل آن كه در مسير تحقّق همان هدف مشترك با اكثريّت است، محترم است، ليكن طبيعى است كه اكثريّت عددى در اين فرض مرجّح عرفى به شمار آيد و البتّه ترجيح آن بر اقليّت، به معناى حق يا ناحق بودن رأى آنان نيست، بلكه در چارچوب حكومت اسلامى، هر دو گروه اكثريّت و اقليّت حق هستند، گرچه در انتخاب مسير دستيابي به هدف مشترك ميان آنان اختلاف نظر و سليقه وجود داشته باشد. از همين روست كه در آيه شريفه (و شاورهم في الامر) به پيامبر (ص) دستور مشاوره با مردم داده شده و وي مامور شده تا به عنوان زعيم مسلمانان در چارچوب قوانين وحياني با آنان مشورت نمايد پيداست كه ممكن است در جريان هر مشاوره اي دو يا چند ديدگاه پديد آيد كه يكي از آنها مورد تاكيد اكثر مشاوران باشد و روشن است كه ترجيح راي آنان با ساير آرايي كه اقليت را تشكيل مي دهد راه حل منطقي آن به شمار آيد.
1. استاد سياست و جامعهشناسى در دانشگاه آزاد انگلستان (The open university).
2. عزّتاللّه فولادوند، خِرد در سياست، چاپ دوم: تهران، طرح نور، 1377، ص363، مقاله دموكراسى.
3. همان، ص365؛ برتراند راسل، تاريخ فلسفه غرب، ترجمه نجف دريابندرى،ج 1، ص36 35.
4. خِرد در سياست، ص363، مقاله ديويد هِلد.
5. گيزو صدر اعظم لوئى فيليپ، به نقل از: رضا بهشتى معزّ، درآمدى نظرى بر تاريخ دموكراسى، طرح نو، 1375 ش، ص208.
6. غلامرضا بابايى و دكتر بهمن آقايى، فرهنگ علوم سياسى،چاپ نخست، 1365 ش،ج 1، ص294.
7. برگردان از فرهنگ آكسفورد 1997.
8. فرهنگ علوم سياسى،ج 1،ص295.
9. عبدالرحمن عالم، تاريخ فلسفه سياسى غرب، تهران، وزارت امور خارجه، 1376 ش، ص12.
10. (Ranney, Austin)
11. آستين رنى، حكومت، آشنايى با علم سياست، ترجمه ليلا سازگار، تهران، مركز نشر دانشگاهى، 74، ص138.
12. همان.
13. تاريخ فلسفه غرب،ج 1، ص35.
14. دوره كامل آثار افلاطون، ترجمه محمدحسن لطفى، ج2، كتاب جمهورى، ص1172.
15. ويل دورانت، لذّات فلسفه، ترجمه عباس زرياب، چاپ نهم: تهران، انتشارات علمى فرهنگى، 1374 ش، ص29.
16. تاريخ فلسفه غرب، ص952.
17. منتسكيو، روح القوانين، ترجمه علىاكبر مهتدى، چاپ سوم: چاپ كاويان، 1344 ش، ص8.
18. اشتفان كورنر، فلسفه كانت، ترجمه عزتاللّه فولادوند، تهران، 1367، ص385.
19. فرهنگ علوم سياسى،ج 1، ص296.
20. تاريخ فلسفه غرب، ص324.
21. همان، ص655 654.
22. آلبر ماله ژوك ايزاك، تاريخ قرن هجدهم (انقلاب كبير فرانسه)، ترجمه رشيد ياسمى، چاپ ششم: تهران، 1364، ص307.
23. قانون اساسى فرانسه، اداره كل توافقهاى بينالمللى نهاد رياست جمهورى، 1376، ص22.
24. قانون اساسى ايتاليا، اداره كل توافقهاى بينالمللى نهاد رياست جمهورى، 1375.
25. هوشنگ ناصرزاده، اعلاميههاى حقوق بشر، تهران، جهاد دانشگاهى، 1372 ش، ص91، سيدجلالالدين مدنى، مبانى و كليات علوم سياسى، تهران، اسلاميّه، 1372 ش، ص206.
26. روزنامه صبح امروز، تاريخ 7/9/78، ص12.
27. تاريخ فلسفه سياسى غرب،ج 1، ص70 69.
28. دوره كامل آثار افلاطون، كتاب جمهورى، ص1172.
29. تاريخ قرن هجدهم (انقلاب كبير فرانسه)، ص360.
30. و.ت. جونز، خداوندان انديشه سياسى، ترجمه على رامين، ج2، ص366.
31. خِرد در سياست، مقاله ديويد هلد، ص362.
32. احسان نراقى، علوم اجتماعى و سير تكوين آن، تهران، چاپخانه پارس، 1347 ش، ص226.
33. مرتضى مطهرى، پيرامون انقلاب اسلامى، تهران، انتشارات صدرا، ص94.
34. همان، ص100.
35. همان، ص101.
36. ابن خلدون، مقدمه تاريخ، چاپ دوم: بيروت، دارالفكر، 1988 م، ج1، ص261.
37.محمّد عبده، نهج البلاغه،المكتبة العصريّة، 1421 ق، خطبه 34، ص67.
38. محمدهادى معرفت، ولايت فقيه، قم، مؤسّسه فرهنگى انتشاراتى التمهيد، 1377 ش، ص86.
39. محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، تهران، اسلاميه، 1386 ق، ج75، ص66.
40. نهج البلاغه، خطبه 34، ص67.
41. همان، حكمت 161، ص427؛ «آن كس كه با صاحبان انديشه به مشاوره بنشيند از خِرد و تجربه آنان بهرهمند گردد.»
42. «خدايى كه آنچه را آفريد نيكو آفريد و آفرينش انسان را از گِل آغاز كرد، سپس نسل او را از شيره كشيدهاى كه آبى پست است قرار داد، آنگاه او را بياراست و از روح خويش در او بدميد.»
43. پيرامون انقلاب اسلامى، ص101.
44. همان، ص103 102.
45. همان، ص104.
46. محمدهادى معرفت، التمهيد فى علوم القرآن، مؤسسة النشر الاسلامى، ج6، ص215، از آنجا كه اين بحث با مسأله اعجاز تشريعى قرآن نيز مربوط مىباشد اين مباحث در التمهيد آمده است.
47. شيخ صدوق، علل الشرايع، نجف، منشورات المكتبة الحيدرية، 1966 م، باب 237، ص484 483.
48. فخر رازى، التفسير الكبير، چاپ سوم: بيروت، دار احياء التراث العربى، ج9، ص67.
49. محمّد رشيد رضا، تفسير المنار، چاپ دوم: بيروت، دارالمعرفة، ج4، ص200.
50. محمدحسين طباطبايى، الميزان فى تفسير القرآن، قم، منشورات جماعة المدرسين، ج4، ص56.
51. عبدالقادر عوده، الاسلام و اوضاعنا السياسيّه، ص995، به نقل از: مجله علمى تخصصى «معرفت»، سال نهم، شماره چهارم، مهر و آبان 1379، ص97.
52. محمدهادى معرفت، ولايت فقيه، ص95.
53. تفسير فرات بن ابراهيم كوفى، ص615، به نقل از: محمدهادى معرفت، ولايت فقيه، ص101.
54. تفسير المنار، ج11، ص264.
55. همان.
56. ابن طاووس، كشف المحجّة لثمرة المهجة، تحقيق محمّد الحسّون، قم، دفتر تبليغات اسلامى، ص248.
57. جوادى آملى، وحى و رهبرى، 1368 ش، ص174 173.
58. نهج البلاغه، تصحيح محمد بن عبده، ترجمه علىاصغر فقيهى، انتشارات صبا، ص491.
59. حسينعلى منتظرى، دراسات فى ولاية الفقيه، دفتر تبليغات اسلامى، 1408 ق، ج1، ص503.
60. «براستى همان گروهى كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كرده بودند و با همان شرايط و جهاتى كه در بيعت با آنان مقرّر بود، با من هم بيعت كردند... جز اين نيست كه مشورت درباره امر خلافت، حق مهاجران و انصار است. بنابراين هرگاه آنان بر مردى گرد آمدند و آن را امام ناميدند، اين امر مورد رضاى خداوند است» نهج البلاغه، تصحيح محمد بن عبده، ترجمه علىاصغر فقيهى، ص491.
61. ابن ابىالحديد، شرح نهج البلاغه، ج14، ص36.
62. بحار الانوار، ج32، ص366.
63. عزيزاللّه عطاردى، مسند الامام المجتبى، ص332.
64. امام خمينى، البيع، مطبعة الآداب، نجف، 1391 ق، ج2، ص461.
65. محمدتقى مصباح يزدى، نگاهى گذرا به نظريه ولايت فقيه، چاپ سوم: قم، مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمينى، 1379، ص64 63.
66. محمدهادى معرفت، ولايت فقيه، ص91.
67. عبدالكريم سروش، مجلّه كيان، ش32، ص4.
68. همان.
69. بحار الانوار، ج13، ص14.
70. همان، ص68، ص154.
71. محمدهادى معرفت، ولايت فقيه، ص107.
72. همان، ص108.
73. مجلسى، بحار الانوار، ج27، ص160 159.
74. نهج البلاغه، تصحيح عبده، حكمت 272.
75. الميزان، ج4، ص104.